بایگانی اسفند ۱۳۹۵ :: بیوگرافی 1

بیوگرافی 1

.
بیوگرافی 1

.

۲۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


زندگی نامه کوروش کبیر

زندگینامه کوروش کبیر
 

زندگینامه کوروش کبیر

● از تولد تا آغاز جوانی کوروش کبیر

دوران خردسالی کوروش کبیر را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست. تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کوروش کبیر ارائه می دهند،تصویری که استیاگ ( آژی دهاک )، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را در مقام نخستین دشمنش قرار داده است.

استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تخت او کند ، استیاگ را برآن می دارد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از جانب او بر انزان حکم می راند - درآورد.

مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می ساخت که فرزند ماندانا ، به واسطه ی پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند ماندانا دیده می گشاید ، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد. او در خواب ، ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباره ی در تعبیر این خواب می گویند کودکی که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.

وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل کرده است ، استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. کوروش کودک را برای کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی شوم را به او محول می کند. هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.

اما از طالع مسعود کوروش کبیر و از آنجا که خداوند اراده ی خود را بالا تر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن کودک مرده ی خود می کند و او را ، بدانسان که هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها می کند.

کوروش کبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران کودکی کوروش را اینچنین وصف می کند : « کوروش کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش ،‌ و هر وقت سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب می داد. در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.

بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند کوروش کبیر را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و خاموشی.از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد ،‌ و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. کم کم چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد.

از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد.کوروش کبیر در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره ، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند ، او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین ، با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد.

کوروش وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که شکست های کوروش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی کرد ، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب شود ؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی کوروش در این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیجده تا بیست ساله درآمد ، و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »

زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود زندگی کوروش را دگرگون سازد ؛ : « یک روز که کوروش در ده با یاران خود بازی می کرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد که هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.

یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری کرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، که جزو مقررات بازی بود ، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کنند.

رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردک ، که به خود جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ » کوروش جواب داد:

« هان ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای من گوش نمی داد. »

استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند ، تمام ماجرا را آنسان که می دانست برایش بازگفت.

استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »

تعبیر زیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کوروش به سوی پدر و مادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای که مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

● نخستین نبرد کوروش

میتراداتس ( ناپدری کوروش) پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد ، داستان کودکی کوروش و چگونگی زنده ماندن کوروش را آنگونه که می دانست برای استیاگ بازگو کرد و طبعاً در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباری با تفسیر زیرکانه ی خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کوروش و نجات یافتنش از حکم اعدام وی ، تنها در اثر حمایت خدایان بوده است ، اما این موضوع هرگز استیاگ را برآن نداشت که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئولیتی که به وی سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای این حکم آورده است بسیار سخت و دردناک است:

پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند ، آشپزباشی شاه خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه – که البته هارپاگ نیز یکی از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواری مفصل ، استیاگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگز چنین غذای لذیذ و شاهانه ای نخورده بود ؛ آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمانان خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.

صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل می کند واقعاً رخ داده است یا نه ، استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره می کوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استیاگ حفظ کند ولی در ورای این چهره ی آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامی کینه توزانه را شعله ور نگاه می داشت ؛ به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ را تلافی کند. هارپاگ می دانست که به هیچ وجه در شرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد ، بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای جلب نظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام با درگرفتن جنگ میان پارسیان( به رهبری کوروش ) و مادها ( به سرکردگی استیاگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.

هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمی دانیم که آیا این جنگ بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کوروش کبیر برای استیلا بر جهان آن زمان بوده است یا نه ؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کوروش ، خود این جنگ را آغاز کرده یا استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام « سالنامه ی نبونید » به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدن کوروش در میان پارسیان سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کوروش بر وی می تازد و به این ترتیب او را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس بر این نکته اصرار دارد که خواست و اراده ی کوروش را دلیل آغاز جنگ بخواند.

باری ، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه ای اتخاذ کرد ؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود – بی اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت ، دو طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیری ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی می کند و می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار مانده اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود ، لیکن شکست می خورد و اسیر می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کند موافقت چندانی نشان نمی دهند. از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد :

« کوروش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان پارسی می زیستند . پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوی مادی ها – که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به کمال کردند که کوروش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید. »

نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد کوروش ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را که در بلندی پناه گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان ، پدران ، برادران و شوهران خویش را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.

به هر روی فرجام جنگ ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کوروش کبیر به سال ٥٥٠ ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال - که بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بود - به انزان انتقال یافت.

کوروش کبیر پس از نخستین فتح بزرگ خویش ، نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال کشتن وی بوده است–پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب می کردند در مورد او اعمال نشد ، که به فرمان کوروش توانست تا پایان عمر در آسایش و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. بعدها با ازدواج کوروش و آمیتیس ( دختر استیاگ و خاله ی کوروش ) ارتباط میان کوروش و استیاگ و به تبع آن ارتباط میان پارسیان و مادها ، نزدیک تر و صمیمی تر از گذشته شد. ( گفتنی است چنین ازدواجهای درون خانوادگی در دوران باستان – بویژه در خانواده های سلطنتی – بسیار معمول بوده است). پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال ٥٤٧ ( ق.م ) ، کوروش به خود لقب پادشاه پارسیان داد و شهر پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم پارس بنا نهاد.

● نبرد سارد

سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا ولی بسیار مقتدر به نام ” دولت پارس “ برای کرزوس ، پادشاه لیدی - همسایه ی باختری ایران ، سخت نگران کننده و باورنکردنی بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ی ماد ، برادر زن کرزوس بود و دو پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند ، نگرانی کرزوس از آن جهت بود که مبادا پارسیان تازه به قدرت رسیده ، مطامعی خارج از مرزهای امپراتوری ماد داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی منحصر بفرد سربازان خود ، تهدیدی متوجه حکومت لیدی کنند. کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردید و دست به کار تشکیل ائتلاف مهیبی از بزرگترین ارتشهای جهان آن زمان شد ؛ ائتلافی که اگر به موقع شکل می گرفت بدون شک ادامه ی حیات دولت نوپای پارس را مشکل می ساخت.

فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکش های شاهانه به لاسدمون ( لاکدومنیا ، پایتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند برای کمک به جنگ با امپراتوری جدید،سربازان و تجهیزات نظامی خود را در اختیار لیدی قرار دهد. از نبونید ( پادشاه بابل ) و آمیسیس ( فرعون مصر ) نیز درخواست های مشابهی به عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا با گشت زنی در سرزمین تراکیه ، به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیان بپردازند. ناگفته پیداست که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه می توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عین حال ، کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهای مختلف - از جمله معابد دلف ، فوسید و دودون - فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد ، نظر خدایان را نیز در مورد این جنگ جویا شود. از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیم ولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به سفیران کرزوس داد اینچنین بود :

« خدایان ، پیش پیش به کرزوس اعلام می کنند که در جنگ با پارسیان امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. خدایان به او توصیه می کنند که از نیرومندترین یونانیان کسانی را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او می گویند که وقتی قاطری پادشاه می شود کافی است که او کناره های شنزار رود هرمس را در پیش گیرد و بگریزد و از اینکه او را ترسو و بی غیرت بنامند خجالت نکشد.»

این پیشگویی کرزوس را در حیرت فرو برد. او به این نکته اندیشید که اصلاَ با عقل جور در نمی آید که قاطری پادشاه شود. بنابرین قسمت اول آن پیشگویی را - که می گفت کرزوس نابود کننده ی یک امپراتوری بزرگ خواهد بود - به فال نیک گرفت و آماده ی نبرد شد. ولی همه چیز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پیش نمیرفت. اسپارتیها اگر چه سفیر کرزوس را به نیکی پذیرا شدند و از هدایای او به بهترین شکل تقدیر کردند ولی در مورد کمک نظامی در جنگ پاسخ روشنی ندادند. حاکمان بابل و مصر نیز وعده دادند که در سال آینده نیروهایشان را راهی جنگ خواهند کرد.

با این همه کرزوس تصمیم خود را گرفته بود و در سال ٥٤٦ پیش از میلاد ، با تمام نیروهایی که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بی باک ترین و کارآزموده ترین سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند - از سارد خارج شد. سپاه لیدی از رود هالیس ( که مرز شناخته شده ی دولتین لیدی و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکیه در خاک ایران گردید.

پس از آن نیز غارت کنان در خاک ایران پیش رفت و شهر پتریا را نیز متصرف شد. سپاهیان لیدیایی ، در حال پیشروی در خاک ایران دارایی های تمامی مناطقی را که اشغال می شد چپاول می نمودند و مردم آن مناطق را نیز به بردگی می گرفتند. ولیکن ناگهان سربازان لیدیایی با چیز غیر منتظره ای روبرو شدند ؛ ارتش ایران به فرماندهی کوروش کبیر به سوی آنها می آمد! ظاهراَ یک لیدیایی خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمین های تراکیه برای او سرباز اجیر کند ، به ایران آمده بود و کوروش را در جریان توطئه ی کرزوس قرار داده بود. نخستین بار ، سپاهیان ایرانی و لیدیایی در دشت پتریا درگیر شدند.

به گفته ی هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگینی را متحمل شدند و شب هنگام در حالی که هیچ یک نتوانسته بودند به پیروزی برسند ، از یکدیگر جدا شدند. کرزوس که به سختی از سرعت عمل نیروهای پارسی جا خورده بود ، تصمیم گرفت شب هنگام میدان را خالی کند و به سمت سارد عقب نشید. به این امید که از یک سو پارسیان نخواهند توانست از کوههای پر برف و راههای صعب العبور لیدی بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوی دیگر تا پایان فصل سرما ، نیروهای متحدین نیز در سارد به او خواهند پیوست و با تکیه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگیر نموده ، از هر طرف به ایران حمله ور شود. پس از رسیدن به سارد ، کرزوس مجدداَ سفیرانی به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکید از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه دیگر نیروهای کمکی خود را ارسال دارند.

صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و میدان نبرد را خالی دید ، بر خلاف پیش بینی های کرزوس ، تصمیمی گرفت که تمام نقشه های او را نقش برآب کرد. سربازان ایرانی نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پیش گرفتند و با گذشتن از استپهای ناشناخته و کوهستان های صعب العبور کشور لیدی ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پایتخت اردو زدند. وقتی که کرزوس خبردار شد که سپاهیان کوروش بر سختی زمستان فائق آمده اند و بی هیچ مشکلی تا قلب مملکتش پیش روی کرده اند غرق در حیرت گردید. از یک طرف هیچ امیدی به رسیدن نیروهای کمکی از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف دیگر کرزوس پس از رسیدن به سارد ، سربازان مزدوری را که به خدمت گرفته بود نیز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمی کرد که پارسی ها به این سرعت تعقیبش کنند و جنگ را به دروازه های سارد بکشانند. بنابرین تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نیروهای باقی مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسیان بود.

کوروش می دانست که جنگیدن در سرزمین بیگانه ، برای سربازان پارسی بسیار سخت تر از دفاع در داخل مرزهای کشور خواهد بود و از سوی دیگر فزونی نیروهای دشمن و توانایی مثال زدنی سواره نظام لیدی ، نگرانش می کرد. لذا به توصیه دوست مادی خود ، هارپاگ ( همان کسی که یکبار جانش را نجات داده بود ) تصمیم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفی از سپاهیان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هیچ چیز به اندازه ی بوی شتر وحشت نمی کنند و به محض نزدیک شدن به شتران ، عنان اسب از اختیار صاحبش خارج می شود.

بنابرین سواره نظام لیدی ، هرچقدر هم که قدرتمند باشد ، به محض رسیدن به اولین گروه از سپاهیان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پیاده نظام کوروش نیز دستور یافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نیز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با این فریاد کوروش که « خدا ما را به سوی پیروزی راهنمایی می کند » سپاهیان ایران و لیدی رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. جنگ بسیار خونین بود ولی در نهایت آنانکه به پیروزی رسیدند لشکریان پارس بودند. از میان لیدیایی ها ، آنان که زنده مانده بودند - به جز معدودی که دوباره برای گرفتن کمک به کشورهای دیگر رفتند - به درون شهر عقب نشستند و دروازه های شهر را مسدود کردند. به این امید که بالاخره متحدین اسپارتی ، بابلی و مصری از راه می رسند و کار ایرانی ها را یکسره می کنند. پس از شکست و عقب نشینی لیدیایی ها ، پارسیان شهر سارد را به محاصره درآوردند.

شهر سارد از هر طرف دیوار داشت بجز ناحیه ای که به کوه بلندی بر می خورد و به خاطر ارتفاع زیاد و شیب بسیار تند آن لازم ندیده بودند که در آن محل استحکاماتی بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ی نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذی به درون شهر بیابد پاداش بسیار بزرگی خواهد داد. بر اثر این وعده بسیاری از سپاهیان در صدد یافتن رخنه ای در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزی یک نفر پارسی به نام ” هی رویاس “ دید که کلاه خود یک سرباز لیدیایی از بالای دیوار به پایین افتاد. او چست و چالاک پایین آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهی که آمده بود بازگشت. ” هی رویاس “ دیگران را در جریان این اکتشاف قرار داد و پس از بررسی محل ، گروه کوچکی از سپاهیان کوروش به همراه وی از آن مسیر بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتی دروازه های شهر را بروی همرزمان خود گشودند.

در مورد آنچه پس از ورود پارسیان به داخل شهر سارد روی داد نمی توانیم به درستی و با اطمینان سخن بگوییم ؛ اگر چه در این مورد نیز هر یک از مورخان ، روایتی نقل کرده اند ولی متاسفانه هیچ کدام از این روایات قابل اعتماد نیستند. حتی هرودوت که نوشته های او معمولاَ بیش از سایرین به واقعیت نزدیک است ، آنچه در این مورد خاص می گوید ، حقیقی به نظر نمی رسد. ابتدا روایت گزنفون را می آوریم و سپس به سراغ هرودوت خواهیم رفت :

« وقتی کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظیم فرود آورد و به او گفت : من ، ای ارباب ، به تو سلام می کنم ، زیرا بخت و اقبال از این پس عنوان اربابی را به تو بخشیده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام می کنم ، چون تو مردی هستی به خوبی خودم و سپس به گفته افزود : آیا حاضری به من توصیه ای بکنی ؟ من می دانم که سربازانم خستگیها و خطرهای بیشماری را متحمل شده و در این فکرند که عنی ترین شهر آسیا پس از بابل یعنی سارد را به تصرف خود درآورند.

بدین جهت من درست و عادلانه می دانم که ایشان اجر زحمات خود را بگیرند چون می دانم که اگر ثمره ای از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زیادی نخواهم توانست ایشان را به زیر فرمان خود داشته باشم. در عین حال ، این کار را هم نمی توانم بکنم که به ایشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد : بسیار خوب ،‌ پس بگذار بگویم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهی گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهی ربود ، من هم در عوض به تو قول می دهم که لیدیایی ها هر چیز خوب و گرانبها و زیبایی در شهر سارد باشد بیاورند و به طیب خاطر به تو تقدیم کنند.

تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقی بگذاری سال دیگر دوباره شهر را مملو از چیزهای خوب و گرانبها خواهی یافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگیری همه چیز حتی صنایعی را که می گویند منبع نعمت و رفاه مردم است از بین خواهی برد. گنجهای مرا بگیر ولی بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگیرند. من بیش از حد از خدایان سلب اعتماد کرده ام . البته نمی خواهم بگویم که ایشان مرا فریب داده اند ولی هیچ بهره ای از قول ایشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است:

« تو خودت خودت را بشناس!» باری ، من پیش از خودم همواره تصور می کردم که خدایان همیشه باید نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که دیگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و لیکن کسی نیست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهای سرشاری که داشتم و به پیروی از حرفهای کسانی که از من می خواستند در رأس ایشان قرار بگیرم و نیز تحت تاثیر چاپلوسیهای کسانی که به من می گفتند اگر دلم را راضی کنم و فرماندهی بر ایشان را بپذیرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترین موجود بشری خواهم بود ضایع شدم و از این حرفها باد کردم و به تصور اینکه شایستگی آن را دارم که بالاتر از همه باشم ، فرماندهی و پیشوایی جنگ را پذیرفتم ولیکن اکنون معلوم می شود که من خودم را نمی شناختم و بیخود به خود می بالیدم که می توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبری کنم ، تویی که محبوب خدایانی و به خط مستقیم نسب به پادشاهان می رسانی. امروز حیات من و سرنوشت من تنها به تو بستگی دارد. کوروش گفت :

من وقتی به خوشبختی گذشته ی تو می اندیشم نسبت به تو احساس ترحم در خود می کنم و دلم به حالت می سوزد. بنابرین من از هم اکنون زنت و دخترانت را که می گویند داری و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس می دهم. فقط قدغن می کنم که دیگر نباید بجنگی. »

و اما اینک به نقل گفته ی هرودوت می پردازیم و پس از آن خواهیم گفت که چرا این روایت نمی تواند با حقیقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زیاد در جایی ایستاده بود و حرکت نمی کرد و خود را نمی شناساند. در این حال یکی از سپاهیان پارسی به قصد کشتن او به وی نزدیک گردید که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فریاد زد:

” ای مرد ! کرزوس را نکش “ بدینگونه سرباز پارسی از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگیر کرد. به فرمان کوروش ، کرزوس را به همراه ١٤ تن دیگر از نجبای لیدی ، به روی توده ای از هیزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فریاد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معنی این کلمات را پرسید. کرزوس پس از مدتی سکوت گفت: « ای کاش شخصی که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت می کرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضیح خواست. سپس کرزوس گفت :

« زمانیکه سولون در پایتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشیاء قیمتی خود را به او نشان دادم و پرسیدم چه کسی را از همه سعاتمندتر می داند ، در حالی که یقین داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولی او گفت تا کسی نمرده نمی توان گفت که سعادتمند بوده یا نه ! » کوروش از شنیدن این سخن متاثر شد و بی درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولی آتش از هر طرف زبانه می کشید و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گریست و ندا داد « ای آپلن! تو را به بزرگواری خودت سوگند می دهم که اگر هدایای من را پسندیده ای بیا و مرا نجات بده » پس از دعای کرزوس به درگاه آپلن ، باران شدیدی باریدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسیان که سخت وحشت زده بودند ، در حالی که زرتشت را به یاری می طلبیدند از آنجا گریختند. »

این بود روایت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولی ما دلایلی داریم که باور کردن این روایت را برایمان مشکل می سازند. نخستین دلیل بر نادرست بودن این روایت ، مقدس بودن آتش نزد ایرانیان است که به آنها اجازه نمی داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – یعنی مقدس ترین چیزی که در تمام عالم وجود دارد - بی حرمتی کرده ، آن را آلوده سازند. دلیل دوم آنست که در سایر مواردی که کوروش بر کشوری فائق آمده ، هرگز چنین رفتاری سراغ نداریم و هرودوت نیز خود اذعان می کند به این که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بویژه با پادشاهان آنان بسیار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومین و مهمترین دلیل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرین داستانی که هرودوت نقل می کند به هیچ عنوان رنگی از واقعیت ندارد. چهارمین نکته ی شک برانگیزی که در این روایت وجود دارد آن است که آپولن ، خدای یونانیان بوده و این مسأله یک احتمال قوی پیش می آورد که هرودوت – به عنوان یک یونانی - کوشیده است باورهای مذهبی خود را در این مسأله دخالت دهد.

در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نیز روایت های مشابهی نقل شده است که اگر چه در پایان به این نکته می رسند که سربازان پارسی ، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولی می کوشند به نوعی این رفتار سپاهیان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثیر سخنان وی در پادشاه جوان هخامنشی مربوط کنند تا آنکه مستقیماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ی سپاهیان ایران بدانند. پس از تسخیر سارد ، تمام کشور لیدیه به همراه سرزمینهایی که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند ، به کشور ایران الحاق شد و بدین ترتیب مرز ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید.

پس از بدست آوردن سارد ، تمام لیدیه با شهرهای وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید. این مستعمرات را چنانکه در جای خود خواهد آمد اقوام یونانی بر اثر فشاری که مردم دریایی به اهالی یونان وارد آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ینانها ، الیانها و دریانها. نام یونان به زبان پارسی از نام قوم یکمی آمده است زیرا اهمیت آنها در این دست آورده ها (مستعمرات) بیشتر بود.

هرودوت اوضاع این مستعمرات را چنین می نویسد: ینانهایی که شهر پانیوم وابسته به آنهاست شهرهای خود را در جاهایی بنا کرده اند که از حیث خوبی آب و هوا در هیچ جا مانند ندارد. نه شهرهای بالا می توانند با این شهرها برابری کنند و نه شهرهای پایین ، نه کرانه های خاوری و نه کرانه های باختری .

ینانها به چهار لهجه سخن می گویند شهر ینانی ملیطه که در باختر واقع است پس از ان می نویت و پری ین است . این شهرها در کاریه قرار دارند و اهالی آنها به یک زبان سخن می گویند. شهرهای ینانی واقع در لیدیه اینهاست : افس ، کل فن ، لیدوس ، تئوس ، کلازمن ، فوسه. اینها به یک زبان سخن می گویند ولی زبان آنها همانند زبان شهرهای یاد شده در بالا نیست. از سه شهر دیگر ینانی دو شهر در جزیده سامس و خیوس واقع است و سومی ارتیر است که که در خشکی بنا شده است. اهالی خیوس و ارتیر به یک زبان سخن می وین دو اهالی سامس به زبانی دیگر. این است چهار لهجه ینانی .

پس از آن هرودوت می گوید : ینانهای هم پیمان زمانی از دیگر ینانها جدا شده بودند و جدایی آها از اینجا بود که در آن زمان ملت یونانی به تمامی ناتوان به دید می آمد و ینانها در میان اقوام یونانی از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمی نداشتند. بنابرین چه آتنیها و چه دیگر ینانیها پرهیز داشتند از اینکه خود را ینانی بنامند و گمان می رود که اکنون هم بیشتر ینانها این نام را شرم آور می دانند.

دوازده شهر همی پیمان ینانی برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدی برای خود ساختند که آن را پانیونیوم نامیدند از ینانهای دیگر کسی را به آنجا راه نمی دادند و کسی هم جز اهالی ازمیر خواهند آن نبود که در پیمان آنها وارد شود. پانیوم در دماغه ی میکال قرار دارد این معبد برای خدای دریاها ، پوسیدون هلی *** ، ساخته شده است. در نوروزها ینانها ی شهرهای هم پیمان در اینجا گرد می آیند و این جشن را جشن پانیونیوم می نامند.

زندگینامه کوروش کبیر
 

از گفته های هرودت روشن می شود که دریانها هم همبستگی با شش شهر دریانی داشتند ولی بعدها هالی کارناس را باری اینکه یک ی از اهالی آن بر خلاف عادت قدیم رفتار کرد ، از پیمان بیرون کردند. الیانها همبستگی از دوازده شهر داشتند ولی ازمیر را ینانها از آنها جدا کردند و یازده شهر دیگر در همبستگی الیانی بازماند. زمینها الیانی پربارتر از زمینهای ینانی بود ولی از حیث خوبی آب و هوا با شهرهای ینانی برابری نمی کرد.

از گفته های هرودوت چنین برمی آید که این مستعمرات را سه قوم یونانی بنا کدره بودند و بین تمام آنها همراهی و هم پیمانی نبود. زیرا هر یک از همبسته های کوچک برپا کرده با هم هم چشمی و کشمکش داشتند.

پس از آن تاریخ نگار نامبرده می گوید : ینانها و الیانها نماینده ای نزد کوروش فرستاده و درخاست کردند که کوروش با آنها مانند پادشاه لید ی رفتار کند یعنی به کارهای درونی آنها دخالت نکند وهمان امتیازات را بشناسد. کوروش پاسخی یکراست به آنها نداده و این مثل را آورد : « زنی به دریا نزدیک شده و دید که ماهیهای قشنگی در آب شنا می کنند. پیش خود گفت : اگر من نی بزنم آشکارا این ماهیها به خشکی درآیند . بعد نشست و هر چند که نی زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توری برداشت و به دریا افکند و شمار زیادی از ماهیان به دام افتادند. وقتی که ماهی ها در تور به بالا و پایین می جستند ، نی زن حال آنها را دید و گفت : حالا دیگر بیهوده می رقصید! می بایست وقتی برایتان نی میزدم می رقصیدید. »

هرودوت این گفته را چنین تعبیر می کند : کوروش خواست با این مثل آنها بدانند که موقع را از دست داده اند، چه وقتی که پیش از به دست آوردن سارد به آنها پیشنهاد همبستگی شده بود و آنها رد کرده بودند. از میان مستعمرات یونانی ، کوروش فقط با اهالی ملیطه قرارداد کرزوس را تازه کرد و و نمایندگان دیگر شهرها را نپذیرفت. نمایندگان به شهرهای خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانیدند . سپس از تمام شهرهای یونانی آسیای کوچک نمایندگانی برگزیده شدند که در پانیونیوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.

نمایندگان شهرهایی چون کل فن ، افس ، فوسه ، پری ین ، لبدس ، تئوس ، اریتر و دیگران در اینجا گرد آمده بودند . شهر ملیطه چون به مقصود خویش رسیده بود در این گروه شرکت نکرد. جزیره ی سامس و خیوس هم شرکت نکردند به این امید که کوروش چون نیروی دریایی نیرومندی ندارد کاری با آنها نخواهد داشت. ولی دیگر شهرها با وجود اختلافاتی که با یکدیگر داشتند ، از جهت خطر مشترکی که احساس می کردند در این گردهمآیی حضور یافتند.

الیانها گفتند هر چه ینانها بکنند ما هم خواهیم کرد. دریانها از جهت آنکه از شهرهای کارناس که دریانی بود نماینده ای پذیرفته نشده بود ، از شرکت در عملیات خودداری کردند. چون جزایر یونانی هم حاضر نشدند در این گردهمآیی شرکت کنند ، ینانها و االیانها قرار گذاتند نماینده ای به اسپارت گسیل کنند و از آن دولت یاری جویند.

با این هدف پی تر موس نامی از اهای فوسه که سخنران و سخندان بود با انبوهی از هدایا به نزد اولیای دولت اسپارت فرستاده شد. ولی اسپارتی ها جواب درستی به وی ندادند و تنها وعده کردند که گروهی را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبینی کنند. بدین منظور یک کشتس اسپارتی پنجاه پارویی رهسپار فوسیه شد و در آنجا نمایندگان اسپارت ، فردی به نام لاکریناس را برگزیدند و برای مذاکره با کوروش روانه ی سارد کردند. او به شاه گفت : بر حذر باشید از اینکه مستعمرات یونانی را آزار کنید ، زیرا اسپارت چنین رفتاری را نخواهد پذیرفت.

کوروش از یونانیهایی که در رکاب وی بودند پرسید : مگر این لاسدمونیها کیستند و عده شان چقدر است که اینگونه سخن می گویند؟ پس از آنکه یونانیها این مردم به کوروش شناساندند ، کوروش رو به نماینده کرد و گفت : من از مردمی که در شهرهایشان جای ویژه ای دارند که در آنجا گرد هم می آیند و با سوگند دروغ و نیرنگ یکدیگر را فریب می دهند هراسی ندارم. اگر زنده ماندم چنان کنم که این مردم به جای دخالت در کار ینانیها از کارهای خودشان سخن بگویند.

نماینده ی اسپارت پس از شنیدن پاسخ کوروش به کشور خویش بازگشته به پادشاه اسپارت ( آناک ساندریس ، آریستون ) پاسخ کوروش را رسانید. انها هم پاسخ را به مردم رسانیدند و مسئله ی کمک گرفتن یونانیهای آسیای صغیر از اسپارتیها به همین جا ختم شد.

هرودوت می گوید بیم دادن کوروش به همه ی یونانیها بود ، چه هر شهر یونانی میدانی دارد و مردم برای داد و ستد در آنجا گرد می آیند ولی در پارس چنین میدانهایی وجود ندارد. نتیجه ای که تاریخنگار یاد شده می گیرد درست نیست زیرا مقصود کوروش روش حکومت آنها بوده است . یونانیهایی که از ملتزمین کوروش بودند او را از روش حکومت اسپارت آگاه کرده و گفتند مردم در جایی میدان مانند گرد آمده و در کارها سخن می گویند و هر یک از سخنوران می خواهند باور خود را به مردم بپذیرانند.

آشکار است که ککوروش از روش چنین حکومتی خوشش نیامده و آن پاسخ را داده است . خلاف این فرض طبیعی نیست. زیرا وقتی که می خواهند مردمی را بشناسانند روش حکومت آن را کنار نمی گذارند تا از میدان داد و ستد سخن بگویند. بنابرین از این پاسخ نمی توان داوری کرد که میدان خرید و فروش در پارس پیدایی نداشته است به عکس چون داد و ستد در آن زمان بیشتر با تبدیل جنس به جنس می شد و مغازه یا حجره برای اینگونه داد وستد تنگ بود ، پس این میدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حکومت اسپارتیها بود نه میدان داد و ستد آنها.

کوروش در این هنگام به کارهایی که در خاور داشت بیش از کارهای باختر اهمیت داد. یک تن از اهالی لیدیه به نام پاکتیاس را برگزید و به حکومت این کشور گماشت . ترتیبات آن را با حوالی که در زمان آزادی داشت باقی گذاشت و پس از آن با کرزوس راهی ایران شد.

هرودوت می گوید دلیل برگزیدن یک تن لیدیایی به فرمانروایی این کشور این بود که کوروش ترتیب ایران را در دید آورد ، چون در ایران رسم بر این بود که وقتی کشوری را می گرفتند از خانواده فرمانروایان یا نجبای آن کشور کسی را به فرمانروایی آن بر می گزیدند. ولی دیری نپایید که کورش دانست که این ترتیب سازگار اوضاع آسیای پایینی نیست.

توضیح آنکه پاکتیاس همین که کورش را دور دید وعوی آزاد شدن لیدیه کرد و چون کورش گنجینه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهی ترتیب داد بعد به سارد شتافته و فرمانروای ایرانی را در ارگ پیرامون گرفت. این خبر در راه به کورش رسید و او چنانکه هرودت می گوید از کرزوس پرید سرانجام این کار چیست ؟ چنیین به نظر می آید که مردم لیدی هم برای خودشان و هم برای من دردسر درست می کنند. آیا بهتر نیست که لیدیها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگین نشو ، لیدها نه از بابت گذشته گناهی دارند و نه از جهت حا ل . گذشته ها به گردن من بود و حال گناه از پاکتیاس است که باید تنبیه شود.

از گناه لیدیها بگذر و برای اینکه بعدها شورش نکنند نماینده ای به سارد فرست و فرمان بده که لیدیها اسلحه برندارند ، در زیر ردا قبایی بپوشند و کفشاهی بلند به پا کنند و کودکان خویش را به نواختن آلات موسیقی و بازرگانی وادارند. به زودی خواهی دید که مردان لیدی زنانی خواهند بود و اندیشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به این توصیه های رهبری که برای زن کردن مردان کشورش نقشه می کشید اهمیت نداد. مازارس سردار ایرانی برای سرکوب شورش پاکتیاس به سارد فرستاده شد.

با ورود مازارس به شهر سارد ، پاکتیاس شهر را رها کرد و به کوم ( = کیمه ، مستعمره ی یونانی ) گریخت. مازارس به اهالی کوم پیغام داد که باید پاکتیاس را تسلیم کنند. اهالی کوم از یک سو نمی خواستند با پارسیان وارد جنگ شوند و از سوی دیگر راضی نبودند کسی را که به آنها پناه آورده است تسلیم پارسیان کنند، لذا از پاکتیاس خواستند تا از شهر آنها بیرون رود و به ملیطه بگریزد. به خواست اهالی کوم ، پاکتیاس به ملیطه رفت ولی از بخت بد شهری که به آن پناه آورده بود مردمی داشت بازرگان و پرستنده ی پول ! آنها راضی شدند در ازای دریافت وجهی پاکتیاس را تسلیم کنند ولی پاکتیاس بوسیله ی یک کشتی که از کوم آمده بود به جزیره ی خیوس فرار کرد اما این پایان بدبیاری های او نبود.

اهالی این جزیره خواهان ناحیه ای به نام آتارنی بودند که در برابر خیوس واقع بود و به مازارس گفتند که اگر آن ناحیه را به ما دهی پاکتیاس را به تو می سپاریم. مازارس چنین کرد و مردم خیوس پاکتیاس را آوردند و تحویل سپاهیان پارس دادند. سپس مازارس حکم مرگ پاکتیاس را صادر نمود و بدینگونه فرماندار شورشی لیدیه مجازات شد.

در پی این حادثه ، کورش تصمیم گرفت برای دفع خطرات احتمالی مستعمرات یونانی آسیای صغیر را نیز تسخیر نماید. لذا مازارس را به مطیع کردن این مستعمرات گماشت. نخستین شهری که فرو پاشید پری ین بود. پس از آن دشت مه آندر و کشورهای ماگنزی نیز سر به فرمان پارسیان فرود آوردند. در این هنگام مازارس از دنیا رفت و هارپاگ مادی جانشین او شد. هارپاگ بلافاصله شهر فوسه را پیرامون گرفت و به اهالی آن یک اولتیماتوم بیست و چهار ساعته داد که بجنگند یا تسلیم شوند.

مردم فوسه که دریانوردان زبردستی بودند و کشتی های فراوانی داشتند ، از این مهلت یک شبانه روزی سود بردند و شبانه سوار بر کشتی های خود شهر را ترک کردند. با پایان یافتن زمان تعیین شده ، سپاهیان پارسی به شهر درآمدند و شهر خالی از سکنه ی فوسه را بدست گرفتند. مردم فوسه سوار بر کشتی های خود به جزیره ی خیوس گریختند ولی خیوسی ها آنها را نپذیرفتند و به آنان جا ندادند. سپس فراریان فوسه تصمیم گرفتند به کرس کوچ کنند ولی پیش از آن خواستند به شهر خود باز گردند و از پارسیان انتقام بگیرند.

با این هدف به فوسه برگشته و در نزدیکی آن شهر شماری از پارسیان را کشتند. بسیاری از اهالی فوسه ( تقریبا نیمی از آنها ) با دیدن دوباره ی موطن خود هوس کوچ را از سر پراندند و با استفاده از عفوی که هارپاگ اعلام کرد، در ازای پذیرفتن فرمانبرداری از پارسیان به خانه هایشان بازگشتند. و اما نیم دیگر مردم فوسه به آلالیا در کرس رفتند و چون به راه زنی در دریاها پرداختند ، دولت قرتاجنه با آنان نبرد کرد و شمار زیادی از آنان را از پای درآورد و بازمانده ی آنها از جایی به جای دیگر رفتند تا به ولیا در خلیج پولیکاسترو رسیده و در آنجا ساکن شدند.

پس از آن لشکر پارس آهنگ تسخیر تئوس کرد. تئوس یکی از زیباترین شهرهای ایونیه بود که سه هزار سال پیش از این بوسیله ی مهاجرانی که از بخش پرتانیه ی آتن به آنجا آمده بودند بنا شده بود. اهالی تئوس نیز به سان مردم فوسه رفتار کردند . یعنی پیش از رسیدن پارسیان ، شهر را تخلیه نموده و به آبدر گریختند و در همانجا ساکن شدند. و اما سایر شهرهای ایونیه چون دریانها و اُاِلیانها راه مردم تئوس و فوسه را نرفتند. آنها با پارسیان پیمان بستند و با پذیرش حکومت آنان در شهر و دیار خود ماندند و به زندگی آرام خود ادامه دادند. از آن پس هارپاگ به جنگ با کاریها ، کیلیکها و پداسیها پرداخت و اندک اندک تمام نواحی آسیای صغیر به فرمان ایرانیان درآمد.

● نبرد بابل

نبرد بابل را از بسیاری جهات می توان مهترین حادثه در دوران زندگی کوروش و حتی در تمامی طول دوران باستان دانست ؛ چه از نظر عظمت و نفوذناپذیری رویایی استحکامات بابل که تسخیر آن در خیال مردمان آن دوران نیز نمی گنجید و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انسانی کوروش کبیر با مردم مغلوب آن شهر و یهودیانی که در بند داشتند که او را شایسته ی عنوان « پایه گذار حقوق بشر » کرده است. به واقع می توان گفت که کوروش هرآنچه از مردی و مردمی و از سیاست و کیاست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهمیت این نبرد بد نیست قبل از توصیف آن کمی با شهر بابل و مردوک – خدای خدایان آن - آشنا گردیم ؛

شهری که ما آن را به پیروی از یونانیان « بابل » می نامیم در زبان سومری « کادین گیر » و در زبان اکدی « باب ایلانی » نامیده می شود که این هر دو به معنای « دروازه ی خدایان » می باشند. ناگفته پیداست که مردم چنین شهری تا چه اندازه می بایست به اصول مذهبی و خدایان خود پایبند بوده باشند.

● حمورابی

هنگامی که حمورابی تکیه بر تخت سلطنت بابل می زد کشوری به نسبت کوچک را از پدرش ( سین – موبعلیت ) به ارث بده بود که تقریباً هشتاد مایل درازا و بیست مایل پهنا داشت وحدود آن از سیپار تا مرد ( از فلوجه تا دیوانیه ی کنونی ) گسترده بود. در آن زمان پادشاهی های به مراتب بزرگتر وقدرتمندتری کشور بابل را پیرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ی " ریم سین " ( پادشاه لارسا ) بود ؛ در شمال سه کشور ماری ، اکلاتوم و آشور در دست " شمشی عداد " و پسرانش بود و در شرق " ددوشه " ( متحد عیلامیان ) بر اشنونه حکم می راند.

پادشاه حمورابی اگر چه همچون پدرانش از همان نخستین روزهای سلطنت مشتاق گسترش مرزهای کشورش بود ، لیکن با نظر به قدرت همسایگان مقتدر خویش ، پنج سال درنگ کرد و چون پایه های قدرتش را مستحکم یافت از سه سو به کشورهای همسایه حمله ور گشت ؛ ایسین را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوی جنوب تا اوروک پیش رفت.

در اموتبال بین دجله و جبال زاگرس جنگید و آن ناحیه را متصرف شد و سرانجام در سال یازدهم از سلطنت خود توانست پیکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بیست سال از سلطنت خود را صرف ترمیم معابد و تقویت استحکامات شهرهای تصرف شده کرد . در بیست و نهمین سال از پادشاهی حمورابی ، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافی متشکل از عیلامیان ، گوتیان ، سوباریان ( آشوریان ) و اشنونه قرار می گیرد که با دفاع ارتش حمورابی این تهاجم ناکام می ماند. سال بعد حمورابی در تهاجمی شهر لارسا را متصرف می شود.

در سال سی و یکم همان دشمنان قدیمی دوباره متحد می شوند و به سوی بابل لشکر می کشند. اینبار حمورابی نه تنها تمامی سپاهیان انان را تار و مار می کند که تا نزدیکی مرزهای سوبارتو تیز پیش روی کرده ، تمامی بین النهرین جنوبی و مرکزی را متصرف می شود و سرانجام در سال های سی و ششم و سی و هشتم از سلطنت خود موفق می شود به سلطه ی آشور بر بین النهرین شمالی پایان دهد و تمامی مردم بین النهرین را بصورت یک ملت واحد تحت سلطه ی خود در آورد.

برای اداره ی چنین کشوری که ملت ها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر می گرفت ، حمورابی دست به یک سری اصلاحات اداری ، اجتماعی و مذهبی زد و آنها را تحت یک « مجموعه ی قوانین » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانین قدیمی تر از پادشاهانی چون « اور – نمو » و « لیپیت – عشتر » دیگر نمی توان حمورابی را « نخستین قانونگزار تاریخ » نامید ولی هنوز هم می توان او را به عنوان یک پادشاه قانونمدار و عادل ستود. برای رفع اختلافات مذهبی و نیز برای مشروعیت بخشیدن به سلطنت خود و بازماندگانش ، حمورابی در این قانون ، مردوک خدای بابل را که تا آن مان یک خدای درجه سوم بود در راس خدایان دیگر قرار داد و البته با نهایت زیرکی مدعی شد که این مقامی است که از سوی « آنو » و « انلیل » به مردوک تفویض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدایان را تغییر دادند و قصه ی آفرینش را از نو نوشتند تا نقش اصلی را به مردوک واگذارند.

● بختنصر

پادشاهان پس از حمورابی به علت فساد اخلاقی و مالی خود و درباریانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابی برایشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت سالیان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل دیگر بار عظمت و اقتدار خود را بازیافت و تبدیل به بزرگترین و زیباترین شهر آن دوران شد. ولی این بار چیزی در این عظمت بود که آنرا از عظمتی که این کشور در دوران حمورابی داشت متمایز می ساخت ؛ نام بابل دیگر با نام یک پادشاه قانونگذار و عادل درنیامیخته بود ؛ مردم کشورهای دیگر با شنیدن این نام ، تصویر یک پادشاه خونخوار ، خشن و بی رحم را در ذهن مجسم می کردند ، تصویری که براستی شایسته ی بختنصر بود.

در همین زمان بود که یهودیان کشور یهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بی کران خود به آنان حمله ور شد ، اورشلیم را آتش زد و مردم آن سرزمین را به اسارت به بابل برد. پادشاه یهودا در مقابل چشمانش دید که چگونه سربازان بختنصر ، پسرانش را می کشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود ، چشم های او را از حدقه درآورد. در همین حال بابلیان ، دیوانه وار و مست از بوی خون ، زیباترین اسیران خود را بر می گزیدند تا زبانشان را از بیخ برکنند ، چشمانشان و امعاء و احشایشان را بیرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشلیم دیگر وجود نداشت و از میان یهودیان ، آنانکه هنوز زنده بودند ، ناچار شدند که باقی عمر را در اسارت اهالی بابل سر کنند.

● نبونید

باری ، بختنصر با همه ی قدرتش در سال ٥٦١ پیش از میلاد از دنیا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسید. او بسیار ضعیف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته ای شورشی که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان می گرفتند ، از تخت شاهی به زیر آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نیز چندان به درازا نکشید زیرا او بیمار بود و بزودی در گذشت. پس از وی پسرش « لاباسی مردوک » شاه شد. او نیز چند ماهی بیش سلطنت نکرد و فرمانده ی یک گروه شورشی به نام « نبونید » در سال ۵۵۵ پیش از میلاد ( یعنی تنها پنج سال پیش از آنکه کوروش در ایران به پادشاهی برسد ) بر تخت وی تکیه زد.

نبونید در سال ۵۵۴ پیش از میلاد پس از برگزاری جشن سال نو به شهر صور می رود تا در آنجا هیرام – پسر ایتوبعل سوم و برادر مربعل - را به عنوان خدای آن شهر مستقر سازد. در سال ۵۵۳ پیش از میلاد ادومو و تایما را به تصرف در می آورد. نبونید با تصرف تایما رؤیای بختنصر را دنبال می کرد و می خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شاید به این خاطر که می خواست از بابل در برابر حمله ی احتمالی مصریان حمایت کند. به هر روی ، او در سال ۵۴۸ پیش از میلاد درآنجا اقامت گزید و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.

سالها بعد ، آنچه نبونید را وادار به بازگشت کرد ، شنیدن خبر عزیمت سپاه ایران به سوی بابل بود. با شنید ن این خبر ، نبونید به سرعت به بابل برگشت تا شهر را برای دفاع در برابر هجوم پارسیان مهیا سازد. وضع سوق الجیشی هیچ درخشان نبود. نبونید چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گریزی بجز از سمت مغرب ، یعنی به سوی سوریه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوریه و بجز وعده های بی پایه ی دوستی از جانب مصر چیزی عایدش نمی شد.

سلطان باستانشناس مذهبی که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسیان هخامنشی نگران شده بود و می دانست که این انتقال قدرت موجودیت بابل را تهدید می کند کوشید تا همه ی فرماندهان لشکری را با نیروهای تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگیزه ی جنبش ملی خاصی بشود که بتواند سدی خلل ناپذیر در برابر مهاجم اشغالگر ایجاد کند. لیکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت می گرفتند از این که برای پرداختن به سوداگریهای بی قاعده و به انگیزه ی کنجکاوی های باستانشناسی اندک کفر آمیزش از رسیدگی به امور سیاسی و کشوری غافل مانده است .

آنان در ایفای وظایف مقدس خود اهانت دیده و جریحه دار شده بودند ، و هیچ در پی این نبودند که خشم و کینه ی خود را پنهان بدارند. بدین جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از کامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بیگانه در مرزهای کشور توده می شد و کسی نمی توانست در تشخیص مقاصد او تردیدی به خود راه بدهد متصدیان مقامات روحانی فکری بجز این در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمایت دشمن هم که باشد امتیازات خود را برای همیشه حفظ کنند.

آنان بی آنکه اندک تردید یا وسواسی به خود راه بدهند حاضر بودند برای انتقام گرفتن از پادشاهی که مرتکب گناه دخالت در امور ایشان شده بود به میهن خویش هم خیانت بکنند. عامل دیگر بی نظمی داخلی ناشی از روش خصمانه ای بود که یهودیان بابل مصممانه در پیش گرفته بودند. وضع یهودیان در بابل براستی سخت و اسف انگیز بود. از آن جا که بر اثر پیشگویی های حزقیل و یرمیای نبی ، مشعر بر اینکه دوران اسارت ایشان به سر خواهد رسید و عصر نوینی همراه با عزت و سعادت برای اسرائیل پیش خواهد آمد ، یهودیان با نذر و نیاز تمام خواهان ظهور منجی آزادی بخش موعود بودند ، کسی که مقدر بود اورشلیم را به ایشان باز پس بدهد و برای ایشان کوروش همان منجی آزادی بخش بود.

کوروش از جانب خداوند لایزال مأموریت یافته بود که قوم یهود را از آن زندان زرین بیرون بکشد. حزقیل که به یک خانواده ی روحانی تعلق داشت و در سیر تبعید اول یهودیان به بابل آورده شده بود مبشر والای امیدواری ایان بود. او دومین پیشگویی است که به هر سو ندا در می دهد کوروش عامل خداوندی نجات همکیشانش خواهد بود.

در همه جا شایع می کند که کوروش شکست ناپذیر است. و اسرائیل رویای جاودانگی خود را دنبال می کند.« شاید هم دیدن پیشرفتهای سریع ایرانیان که در کار مطیع کردن همه ی کشورهای خاور نزدیک و گردآوردن همه ی آنها زیر لوای یک امپراتوری وسیع تر و با اداره شدنی بهتر از اداره ی همه ی کشورهای گذشته بود که به پیغمبر بنی اسرائیل الهام بخشیده بود دست خدایی در کار است. »

بدین گونه حزقیل که با شور و شوق تمام گناهان اورشلیم را برشمره بود ، اکنون با دادن وعده ی بازگشت به وطن به تبعیدیان ، آن هم در آتیه ای نزدیک ، روحیه ی ایشان را تقویت می کرد. و بدین گونه پس از اعلام سلطه ی آتی خداوند بر بابلی که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقلیمی واهی که در آن روحانیون از قدرتی استبدادی برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ی اسیر یهودی را تقویت می کرد و از او می خواست که ویژگیهای نژادی خود را در محیط بیگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثیر تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابلیان را به ایشان گوشزد می کرد.

زندگینامه کوروش کبیر
 

در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ی به دست آمده که به استوانه ی کوروش معروف است. استوانه ی کوروش کبیر در خرابه های بابل پیدا شده و اصل آن در موزه ی بریتانیا نگهداری می شود. این استوانه را باستانشناسی به نام هرمزد « رسام » در سال ۱۸۷۹ میلادی پیدا کرده است. بخش بزرگی از این استوانه اینک از بین رفته است ولی بخشی از آن که سالم مانده است سندی مهم و تاریخی است مبنی بر رفتار جوانمردانه ی کوروش کبیر با مردم شهر تسخیر شده ی بابل و نیز یهودیانی که در اسارت آنان بودند. گوینده ی خط های آغازین این نوشته نامعلوم است ولی از خط بیست به بعد را کوروش کبیر گفته است.

و اینک متن استوانه :

۱) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.

٢) شاه نواحی جهان.

۳) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جای بزرگی ، ناتوانی برای پادشاهی کشورش معین شده بود.

۴) نبونید تندیس های کهن خدایان را از میان برد [ ...... ] و شبیه آنان را به جای آنان گذاشت.

۵) شبیه تندیسی از ( پرستشگاه ) ازاگیلا ساخت [ ...... ] برای « اور» و دیگر شهرها.

۶) آیین پرستشی که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستیزه گری می جست. همچنین با خصمانه ترین روش.

۷) قربانی روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانین ناروایی در شهرها وضع کرد و ستایش مردوک ، شاه خدایان را به کلی به فراموشی سپرد.

۸) او همواره به شهر وی بدی می کرد. هر روز به مردم خود آزار می رسانید. با اسارت ، بدون ملایمت همه را به نیستی کشاند.

۹) بر اثر دادخواهی آنان « الیل » خدا ( مردوک ) خشمگین گشت و او مرزهایشان. خدایانی که در میانشان زندگی می کردند ماوایشان را راه کردند.

۱۰) او ( مردوک ) در خشم خویش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنین گفتند : بشود که توجه وی به همه ی مردم که خانه هایشان ویران شده معطوف گردد.

۱۱) مردم سومر و اکد که شبیه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. این موجب همدردی او شد ، او به همه ی سرزمین ها نگریست.

۱٢) آنگاه وی جستجوکنان فرمانروای دادگری یافت ، کسی که آرزو شده ، کسی که وی دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانروای سراسر جهان ذکر کرد.

۱۳) سرزمین « گوتیان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پیش پای او به تعظیم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وی به دست او ( کوروش ) داده بود.

۱۴) با عدل و داد پذیرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتیبان مردم خویش ، کارهای پارسایانه و قلب شریف او را با شادی نگریست.

۱۵) به سوی بابل ، شهر خویش ، فرمان پیش روی داد و او را واداشت تا راه بابل در پیش گیرد. همچون یک دوست و یار در کنارش او را همراهی کرد.

۱۶) سپاه بی کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردنی نبود با سلاح های آماده در کنار هم پیش می رفتند.

۱۷) او ( پروردگار) گذاشت تا بی جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نیازی برهاند. او نبونید شاه را که وی را ستایش نمی کرد به دست او ( کوروش ) تسلیم کرد.

۱۸) مردم بابل ، همگی سراسر سرزمین سومر و اکد ، فرمانروایان و حاکمان پیش وی سر تعظیم فرود آوردند و شادمان از پادشاهی وی با چهره های درخشان به پایش بوسه زدند.

۱۹) خداوندگاری ( مردوک ) را که با یاریش مردگان به زندگی بازگشتند ، که همگی را از نیاز و رنج به دور داشت به خوبی ستایش کردند و یادش را گرامی داشتند.

٢۰) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نیرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمین سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ی جهان.

٢۱) پسر شاه بزرگ کمبوجیه ، شاه شهر انشان ، نوه ی شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبیره ی شاه بزرگ چیش پیش ، شاه انشان.

٢٢) از دودمانی که همیشه از شاهی برخوردار بوده است که فرمانروائیش را « بعل » و « نبو » گرامی می دارند و پادشاهیش را برای خرسندی قلبی شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم

٢۳) با خرسندی و شادمانی به کاخ فرمانروایان و تخت پادشاهی قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستایش او کوشیدم.

٢۴) سپاهیان بی شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمین سومر و اکد تهدید کننده ی دیگری پیدا شود.

٢۵) من در بابل و همه ی شهرهایش برای سعادت ساکنان بابل که خانه هایشان مطابق خواست خدایان نبود کوشیدم [ ...... ] مانند یک یوغ که بر آنها روا نبود.

٢۶) من ویرانه هایشان را ترمیم کردم و دشواری های آنان را آسان کردم. مردوک خدای بزرگ از کردار پارسایانه ی من خوشنود گشت.

٢۷) بر من ، کوروش شاه که او را ستایش کردم و بر کمبوجیه پسر تنی من و همچنین بر همه ی سپاهیان من

٢۸) او عنایت و برکتش را ارزانی داشت ، ما با شادمانی ستایش کردیم ، مقام والای ( الهی ) او را . همه ی پادشاهان بر تخت نشسته

٢۹) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از دریای زیرین تا دریای زبرین شهرهای مسکون و همه ی پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگی می کنند.

۳۰) باج های گران برای من آوردند و به پاهایم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نینوا ، آشور و نیز شوش

۳۱) اکد ، اشنونه ، زمیان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمین گوتیوم شهرهای آن سوی دجله که پرستشگاه هایشان از زمان های قدیم ساخته شده بود.

۳٢) خدایانی که در آنها زندگی می کردند ، من آنها را به جایگاه هایشان بازگردانیدم و پرستشگاه های بزرگ برای ابدیت ساختم. من همه ی مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانیدم.

۳۳) همچنین خدایان سومر و اکد که نبونید آنها را به رغم خشم خدای خدایان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که برای خشنودی مردوک خدای بزرگ

۳۴) در جایشان در منزلگاهی که شادی در آن هست بر پای دارند. بشود که همه ی خدایانی که من به شهرهایشان بازگردانده ام

۳۵) روزانه در پیشگاه « بعل » و « نبو » درازای زندگی مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آمیز برایم بیایند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگویند : کوروش شاه ستایشگر توست و کمبوجیه پسرش

۳۶) بشود که روزهای [ ...... ] من همه ی آنها را در جای با آرامش سکونت دادم.

۳۷) [ ...... ] برای قربانی ، اردکان و فربه کبوتران.

۳۸) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانیدم.

۳۹) [ ...... ] و محل کارش را.

۴۰) [ ...... ] بابل.

۴۱) [ ...... ] ۴٢) [ ...... ] ۴۳) [ ...... ] ۴۴) [ ...... ] ۴۵) [ ...... ] تا ابدیت .

● شفقت کوروش بر گرفته از کتاب یهودیان باستان اثر ژوزف فوکه

در دنیای باستان رسم بر آن بود که چون قومی بر قوم دیگر فائق می آمدند ، قوم مغلوب ناچار می شدند که به دین مردم پیروز درآیند و از باورهای مذهبی خود دست بکشند. چه بسیار مردمی که به خاطر سر باز زدن از پذیرش دین بیگانه ، بدست اقوام پیروز تاریخ به خاک افتاده اند و چه بسیار معابدی که توسط فاتحان با خاک یکسان گشته اند. در چنین دنیایی بود که کوروش پرچم آزادی ادیان را برافراشت و مردم را ( از ایرانی و انیرانی و از بت پرست و خورشید پرست و یکتا پرست ) در انجام فرائض دینی خود آزاد گذاشت و حتی معابدی را که در جریان جنگهای مختلف آسیب دیده بودند از نو ساخت. بهترین نمونه های این جوانمردی را در جریان تسخیر بابل می بینیم.

در حالی که مردم بابل خود را برای دیدن صحنه های ویران شدن معابدشان به دست سپاهیان پارسی آماده می کردند ، کوروش در میان آنان حاضر شد و در مقابل چشمان حیرت زده ی آنان ، مردوک خدای خدایان بابل را به گرمی ستود و فرمان آزادی مذهبی را در سراسر کشور بابل صادر کرد. این فرمان از جمله شامل یهودیانی می شد که بختنصر همه چیزشان را گرفته بود ، کشورشان را در شعله های آتش ویران کرده بود و خودشان را به اسارت به بابل آورده بود. اندکی پس از ورود به بابل ، کوروش به یهودیان اجازه داد تا پس از هفتاد سال زندگی در اسارت و بندگی به فلسطین بازگردند و درآنجا به بازسازی اورشلیم بپردازند.

کوروش به خزانه دار خود « مهرداد » دستور داد تا هر چه از ظروف طلا و نقره و اسباب و اثاث مذهبی که در دوره ی بختنصر از معابد اورشلیم غارت شده و در معبد های بابل باقی مانده است را به یهودیان بازگرداند و او نیز همه ی آن اثاث را که مشتمل بر پنج هزار و چهارصد تکه بود به آنان مسترد داشت. سپس کوروش از مردمانی که یهودیان در میان آنان می زیستند خواست تا آذوقه و خواربار و مواد لازم برای سفر را برایشان فراهم آورند و آنان نیز چنین کردند. باری ! هزاران یهودی پس از صدور فرمان آزادیشان از جانب کوروش ، به سوی شهر و دیار خود روانه شدند و با کمک ایرانیان موفق شدند شهر خود را از نو بسازند و حیات ملی خود را احیا کنند.

به خاطر این محبت بزرگ و ستودنی ، از کوروش در کتاب های مقدس یهودیان به نیکی یاد شده است. این ستایش چنان است که تورات کوروش کبیر را « مسیح خدا » نامیده است. بدین صورت از دیر باز کودکان یهودی از همان نخستین روزهای زندگی خود از طریق کتب مذهبی با این ابر مرد بشر دوست آشنا گشته و مردانگی و فتوت او را می ستایند. مسیحیان نیز که به گمان بسیاری پایه و شالوده ی دینشان ، تورات یهود است ، کوروش را فراوان احترام می کنند و مقامی بالاتر از یک پادشاه و یک کشورگشای بزرگ برای وی قائلند. در قرآن مجید نیز چناکه به پیوست آمده است از کوروش کبیر ( یا همان ذوالقرنین ) به نیکی یاد شده و بدین ترتیب کوروش تنها پادشاهی است که در هر سه کتاب آسمانی مورد ستایش پروردگار قرار گرفته است.

● درگذشت کوروش

مرگ کوروش نیز چون تولدش به تاریخ تعلق ندارد. هیچ روایت قابل اعتمادی که از چگونگی مرگ کوروش سخن گفته باشد در دست نداریم و لیکن از شواهد چنین پیداست که کوروش در اواخر عمر برای آرام کردن نواحی شرقی کشور که در جریان فتوحاتی که کوروش در مغرب زمین داشت ناآرام شده بودند و هدف تهاجم همسایگان شرقی قرار گرفته بودند به آن مناطق رفته است و شش سال در شرق جنگیده است. بسیاری از مورخین ، علت مرگ کوروش را کشته شدنش در جنگی که با قبیله ی ماساژتها ( یا به قولی سکاها ) کرده است دانسته اند. ابراهیم باستانی پاریزی در مقدمه ای که بر ترجمه ی کتاب « ذوالقرنین یا کوروش کبیر » نوشته است ، آنچه بر پیکر کوروش پس از مرگ می گذرد را اینچنین شرح می دهد :

سرنوشت جسد کوروش در سرزمین سکاها خود بحثی دیگر دارد. بر اثر حمله ی کمبوجیه به مصر و قتل او در راه مصر ، اوضاع پایتخت پریشان شد تا داریوش روی کار آمد و با شورش های داخلی جنگید و همه ی شهرهای مهم یعنی بابل و همدان و پارس و ولایات شمالی و غربی و مصر را آرام کرد. روایتی بس موثر هست که پس از بیست سال که از مرگ کوروش می گذشت به فرمان داریوش ، جنازه ی کوروش را بدینگونه به پارس نقل کردند.

شش ساعت قبل از ورود جنازه به شهر پرسپولیس ( تخت جمشید ) ، داریوش با درباریان تا بیرون شهر به استقبال جنازه کوروش رفتند و جنازه را آوردند. نوزاندگان در پیشاپیش مشایعین جنازه ، آهنگهای غم انگیزی می نواختند ، پشت سر آنان پیلان و شتران سپاه و سپس سه هزارتن از سربازان بدون سلاح راه می پیمودند ، در این جمع سرداران پیری که در جنگهای کوروش شرکت داشته بودند نیز حرکت می کردند. پشت سر آنان گردونه ی باشکوه سلطنتی کوروش که دارای چهار مال بند بود و هشت اسب سپید با دهانه یراق طلا بدان بسته بودند پیش می آمدند.

جسد بر روی این ردونه قرار داشت. محافظان جسد و قراولان خاصه بر گرد جنازه حرکت می کردند. سرودهای خاص خورشید و بهرام می خواندند و هر چند قدم یک بار می ایستادند و بخور می سوزاندند. تابوت طلائی در وسط گردونه قرار داشت. تاج شاهنشاهی بر روی تابوت می درخشید ، خروسی بر بالای گردونه پر و بال زنان قرار داده شده بود – این علامت مخصوص و شعار نیروهای جنگی کوروش بوده است. پس از آن سپهسالار بر گردونه جنگی ( رتهه ) سوار بود و درفش خاص کوروش را در دست داشت. بعد از آن اشیا و اثاثیه ی زرین و نفایس و ذخایری که مخصوص کوروش بود – یک تاک از زر و مقداری ظروف و جامه های زرین – حرکت می دادند.

همین که نزدیک شهر رسیدند داریوش ایستاد و مشایعین را امر به توقف داد و خود با چهره ای اندوهناک ،‌ آرام بر فراز گردونه رفت و بر تابوت بوسه زد ؛ همه ی حاضران خاموش بودند و نفس ها حبس گردیده بود. به فرمان داریوش دروازه های قصر شاهی ( تخت جمشید ) را گشودند و جنازه را به قصر خاص بردند. تا سه شبانه روز مردم با احترام از برابر پیکر کوروش می گذشتند و تاجهای گل نثار می کردند و موبدان سرودهای مذهبی می خواندند.

روز سوم که اشعه ی زرین آفتاب بر برج و باروهای کاخ باعظمت هخامنشی تابید ، با همان تشریفات جنازه را به طرف پاسارگاد – شهری که مورد علاقه ی خاص کوروش بود - حرکت دادند. بسیاری از مردم دهات و قبایل پارسی برای شرکت در این مراسم سوگواری بر سر راهها آمده بودند و گل و عود نثار می کردند.

در کنار رودخانه ی کوروش ( کر) مرغزاری مصفا و خرم بود. در میان شاخه های درختان سبز و خرم آن بنای چهار گوشی ساخته بودند که دیوارهای آن از سنگ بود.

هنگامی که پیکر کوروش به خاک می سپردند ، پیران سالخورده و جوانان دلیر ، یکصدا به عزای سردار خود پرداختند. در دخمه مسدود شد ، ولی هنوز چشمها بدان دوخته بود و کسی از فرط اندوه به خود نمی آمد که از آن جا دیده بردوزد. به اصرار داریوش ، مشایعین پس از اجرای مراسم مذهبی همگی بازگشتند و تنها چند موبد برای اجرای مراسم مذهبی باقی ماندند.

منبع : آفتاب


بیوگرافی محسن تنابنده

بیوگرافی محسن تنابنده, محسن تنابنده

عکس محسن تنابنده

چکیده ای از بیوگرافی محسن تنابنده:

زمینه فعالیت: بازیگر، فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان، بازیگردان
تولد: ۲۶ فروردین ۱۳۵۴ تهران
ملیت: ایران
سال‌های فعالیت: ۱۳۸۰-اکنون
شریک زندگی: روشنک گلپا (۱۳۹۴)

محسن تنابنده,بیوگرافی محسن تنابنده,عکس محسن تنابنده

جدیدترین عکس های محسن تنابنده

زندگینامه شخصی محسن تنابنده:

محسن تَنابَنده (زاده ۲۶ فروردین ۱۳۵۴) فیلم‌نامه‌نویس و بازیگر ایرانی سینما و تلویزیون است.

محسن تنابنده فارغ التحصیل رشته بازیگری از دانشگاه هنر و معماری است. او فیلم نامه نویس و بازیگر ایرانی سینما و تلویزیون است. و همه او را با بازیگر نقش نقی در سریال نوروزی پایتخت می شناسند.

محسن تنابنده می گوید:من قبل از اینکه دانشجوی رشته بازیگری بشوم، بهترین بازیگر جشنواره دانشجویی شدم. از کودکی که در آمفی تئاتر پیکان شهر نقش کرم دندان را بازی می کردم تا امروز که کمی در دنیای بازیگری مطرح شده ام، حال و هوایم عوض نشده است. همیشه به فکر تحقیق و پژوهش و بازی کردن و کودکی کردن هستم.

خیلی منطق و فلسفه و مسائل اینچنینی برایم جدی نبوده است. همیشه دوست داشته ام بازی کنم و خوش بگذرانم. اما در طول این سال ها یکی دو نفر تاثیرات زیادی بر من داشته اند؛ مهمترین آنها حامد محمد طاهری است. به اعتقاد من او در مقایسه با تمام کسانی که من می شناسم تصورات عمیق تری نسبت به بازیگری دارد. بخشی از تجربه های ما در یک گروه تئاتری به سرپرستی او، تجربه های موفقی نبود اما ما باهم در مورد شکل و شیوه های مختلف بازیگری بسیار زیاد با هم کار کردیم و او تاثیرات عمیقی در من گذاشت.

بعد از او علیرضا نادری در مورد نگاه به قصه و طراحی یک قصه خوب، پرداخت یک شخصیت و حتی معنی هرکدام از این موارد، تاثیر زیادی بر من گذاشت، هر چند که هنوز هم خودم را فرزند خلفی برای علیرضا نادری نمی دانم. چون من به متن به عنوان یک بازیگر نگاه می کنم و هنوز نگاه مستقلی به فیلمنامه و شکل دادن به آن ندارم.

ازدواج محسن تنابنده:
محسن تنابنده در سال ۱۳۹۴ با روشنک گلپا ازدواج کرده است.

عکس محسن تنابنده و همسرش,همسر محسن تنابنده,محسن تنابنده بیوگرافی

مراسم ازدواج محسن تنابنده

فعالیت هنری محسن تنابنده:
محسن تنابنده در بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر در سال ۱۳۸۶ برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای فیلم استشهادی برای خدا شد. تنابنده در بیست و هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نفش اول مرد را برای بازی در فیلم‌های سنگ اول و هفت دقیقه تا پائیز به‌دست آورد.

عکس محسن تنابنده,محسن تنابنده,بیوگرافی محسن تنابنده

گریم های مختلف محسن تنابنده

فیلم‌شناسی محسن تنابنده:

علی البدل

فراری

پایتخت ۴

گینس

ایران برگر

ابله

پایتخت ۳

لامپ ۱۰۰

سرزمین کهن

شاهگوش

پایتخت ۲
شب یلدا ( بخشی از پایتخت ۲)
محمد (ص)
پایتخت
چاردیواری
ندار ها
سنگ اول
سن پترزبورگ ۱
هفت دقیقه تا پاییز
مأمور بدرقه
یامک از دیار باقی
استشهادی برای خدا
زمانی برای دوست داشتن
هندوانه ی شب یلدا
اگه می‌تونی منو بگیر
آفساید
چند کیلو خرما برای مراسم تدفین
چند می گیری گریه کنی؟
دانه های ریز برف
کنار رودخانه

تصاویر محسن تنابنده

بیوگرافی محسن تنابنده, محسن تنابنده

عکس های محسن تنابنده و همسرش

 

بیوگرافی محسن تنابنده, محسن تنابنده

عکس کودکی محسن تنابنده و همسرش

 

بیوگرافی محسن تنابنده, محسن تنابنده

پدر محسن تنابنده

عکس محسن تنابنده,محسن تنابنده,بیوگرافی محسن تنابنده

محسن تنابنده و احمد مهرانفر

بیوگرافی محسن تنابنده,عکس های محسن تنابنده,همسر محسن تنابنده

عکس های جدید همسر محسن تنابنده

گردآوری: بخش بازیگران بیتوته

منبع:wikipedia.org



بیوگرافی علی صادقی

علی صادقی

بیوگرافی علی صادقی:
نام و نام خانوادگی: علی صادقی
تاریخ تولد: 14 آذر 1359
محل تولد: بیمارستان طرفه تهران
مدرک تحصیلی: فوق دیپلم کامپیوتر
ساکن: خیابان شریعتی تهران

علی صادقی (زاده ۱۴ آذر ۱۳۵۹ تهران ) بازیگر طنز سینما و تلویزیون ایران است. پدرش تراشکار و مادرش خانه‌دار است یک خواهر کوچک‌تر و یک برادر بزرگ‌تر از خودش دارد. وی به گفتهٔ خودش به طور اتفاقی و با مجموعه آفتاب عالم تاب ساخته امیر سماواتی و مازیار حبیبی‌نیا وارد عرصهٔ سینما شد.

وی زمانی که به مدرسه می‌رفت با انتخاب آقای سماواتی علاقه‌مند به بازیگری شد. صادقی بازی راحتی دارد و حتی گاهی اوقات بدون دیالوگ و تنها با یک نگاه تاثیر خوبی بر بیننده می‌گذارد و با حرکات و دیالوگ‌های بداهه‌ای که استفاده می‌کند و قرار گرفتنش در موقعیت‌های مختلف سبب خنده مخاطب می‌شود. وی که فوق دیپلم کامپیوتر است در دو سریال مهم «رضا عطاران» با نام‌های «متهم گریخت» و «خانه به دوش» حضور داشته‌است. صادقی در کارنامه هنری خود، فیلم‌هایی چون «روایت سه‌گانه (اپیزود دوم)»، «پیک نیک در میدان جنگ»، «هوو»، «چپ دست»، «اگه می‌تونی منو بگیر»، «تیغ زن»، سریال‌های «قرارگاه مسکونی»، «کوچه اقاقیا»، «خانه به دوش»، «پشت کنکوری‌ها»، «دردسر والدین»، «بهترین تابستان من»، «زندگی به شرط خنده»، «سه در چهار» و ... را به ثبت رسانده است

علی صادقی


علی صادقی متولد 14 آذر 59 است و در بیمارستان طرفه تهران متولد شده است. پدرش تراشکار و مادرش خانه دار است یک خواهر کوچکتر و یک برادر بزرگتر از خودش دارد.
بیوگرافی هنری وی شامل اثار زیر می باشد:

آفتاب عالم تاب، فرزندان ایران، تابستانه پاییزه زمستانه، دردسر والدین، پشت کنکوری ها، کوچه اقاقیا، هوو، خانه به دوش، ترش و شیرین، تیغ زن، ...
با مجموعه آفتاب عالم تاب ساخته امیر سماواتی و مازیار حبیبی نیا وارد عرصه ی سینما شد.
اصلاً اهل فوتبال نیست و بین سازها به گیتار برقی بیشتر علاقه دارد.
خود او کار کوچه ی اقاقیااش را بیشتر از بقیه دوست دارد.
بزرگترین آرزوی وی این است که آخر و عاقبتش به خیر باشد.
ایده ی وی در زندگی این است که یک مزرعه داشته باشد در استرالیا با گاو :)))
خوبی اخلاق وی این است که دروغ در کارش نیست. بدی اخلاقش هم اینه که خیلی رک است.
در زندگی بیشتر ازموسیقی گوش دادن لذت می برد.
کارتون مورد علاقه علی صادقی در دوران کودکی یه کارتون عروسکی به نام ارگ و جیرجیر. بن و سباستین، گامبا (یه موش بود که خونه شود گم کرده بود) یونیکو اسب شاخداراست.

علی صادقی

فیلم‌شناسی:

سینما:
سال نام فیلم کارگردان
۱۳۹۱ همه چی آرومه مصطفی منصوریار
۱۳۹۰ سیاره‌ای به نام بگبو هاتف علیمردانی
۱۳۸۹ ورود زنده‌ها ممنوع جواد مزدآبادی
۱۳۸۹ پیتزا مخلوط حسین قاسمی جامی
۱۳۸۹ ورود آقایان ممنوع رامبد جوان
۱۳۸۸ بعد از ظهر سگی مصطفی کیایی
۱۳۸۸ سه درجه تب حمیدرضا صلاحمند
۱۳۸۸ زمهریر علی روئین‌تن
۱۳۸۸ ازدواج در وقت اضافه سعید سهیلی
۱۳۸۸ شیر و عسل آرش معیریان
۱۳۸۷ زندگی شیرین قدرت‌الله صلح‌میرزایی
۱۳۸۷ کیش و مات جمشید حیدری
۱۳۸۷ حرکت اول فرهاد نجفی
۱۳۸۶ تیغ‌زن علیرضا داوودنژاد
۱۳۸۵ اگه می‌تونی منو بگیر شاهد احمدلو
۱۳۸۴ چپ دست آرش معیریان
۱۳۸۴ هوو علیرضا داوودنژاد
۱۳۸۳ پیک نیک در میدان جنگ رحیم حسینی
۱۳۸۳ آقا امید بهکار
۱۳۸۲ روایت سه‌گانه (اپیزود دوم، شوخی‌های خدا) عبدالحسن برزیده

مجموعه های تلویزیونی:
سال نام فیلم کارگردان
۱۳۹۱ توقیف احمد ذاکری
۱۳۹۰ نقطه سر خط سعید آقاخانی
۱۳۸۹ موج و صخره مجید صالحی
۱۳۸۹ خوش نشین ها سعید آقاخانی
۱۳۸۸ زن بابا سعید آقاخانی
۱۳۸۷ عید امسال سعید آقاخانی
۱۳۸۷ بزنگاه رضا عطاران
۱۳۸۷ سه در چهار مجید صالحی
۱۳۸۶ قرارگاه مسکونی جواد رضویان
۱۳۸۶ زندگی به شرط خنده مهدی مظلومی
۱۳۸۴ متهم گریخت رضا عطاران
۱۳۸۳ خانه به دوش رضا عطاران
۱۳۸۲ کوچه اقاقیا رضا عطاران
۱۳۸۱ پشت کنکوری‌ها پریسا بخت آور
۱۳۸۰ دردسر والدین مسعود نوابی
۱۳۷۴ آفتاب عالم تاب امیر سماواتی

فیلم ویدیویی-تلویزیونی:
سال نام فیلم کارگردان
۱۳۹۱ ماهی دم قرمز مهیار عبدالمالکی
۱۳۹۰ کبری ۰۰۱۲ مهدی مظلومی
۱۳۹۰ نردبان چوبی فرشاد ارج
۱۳۹۰ آدم آهنی رحیم بهبودی فر
۱۳۹۰ پسر آسمانی رضا قهرمانی
۱۳۸۹ تایماز موتوری فرشاد ارج
۱۳۸۹ سیا زنگی ابراهیم ابراهیمیان
۱۳۸۹ عاشقی با اعمال شاقه حسام حمیدی
۱۳۸۹ آخرین مجرد محمدرضا فاضلی
۱۳۸۹ حاجی پاپا علیرضا اتفاقیان
۱۳۸۸ ول کن دستمو مجتبی چراغعلی
۱۳۸۸ سفر به بی نهایت صادق کرمیار
۱۳۸۸ میش مجید صالحی
۱۳۸۷ پاپوش اسماعیل فلاح‌پور
۱۳۸۷ قاتلین پیرمرد داریوش ربیع
۱۳۸۶ فرزند افیون مجید جوانمرد

منبع:بیتوته

زندگی نامه نیما نکیسا

نیما نکیسا متولد یازدهم اردیبهشت ماه 1354 است. از هفت سالگی تا نه سالگی ، سه دوره قهرمان ژیمیناستیک کشور شد. چهار مقام قهرمانی کشور در رشته شنا دارد و شش دوره هم قهرمان پرش با اسب در رده های مختلف شده است. به دلیل حضور پدرش در فدراسیون بوکس ، چند سالی هم بوکس کار کرده است و اما فوتبال را از 14 سالگی و با تیم پاس تهران شروع کرد.


 

زندگی نامه حامد زمانی به روایت دانشنامه آزاد ویکی پدیای فارسی


 

حامد زمانی متولد 1367 در میمه اصفهان میباشد .وی از هفت سالگی قرائت قرآن را شروع کرده و بزودی وارد موسیقی سنتی و سپس پاپ شد. او دانشجوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشگاه تهران است، اولین کار هنریش را در ۱۳۸۴ انجام داد. کارهای هنری وی غالباً محتوای انقلابی - مذهبی دارد که مورد استقبال رسانه های دولتی ایران قرار می گیرد.

میلاد ذوالفقاری « مدیر پایگاه بچه حزب‌اللهی های هوادار حامد زمانی» در نوشته ای تحت عنوان صدای بی صداها جایگاه حامد زمانی بعنوان خواننده انقلابی را همانند شبکه پرس تی وی عنوان می کند که عده ای به دنبال بایکود و تحریم او به خاطر کارهای ارزشی و انقلابی هستند.

حامد زمانی در پی موسیقی هتاکانه شاهین نجفی درباره امامان شیعه (بخصوص حضرت امام علی النقی [ع] ) که انرا هتاکانه نامید و بدان واکنش نشان داد و از طرف خود (مبلغ ۱۰۰ میلیون ریال) و دوستانش برای قتل وی، جایزه تعیین کرد.که آنرا در صفحه فیس‌بوک اشاره کرده است. او بعدها ترانه حضرت ماه را برای امام هادی خواند.

حامد زمانی در گفتگویی با همشهری جوان به همراه عبدالرضا هلالی دست به افشاگری از حملات گسترده به او بخاطر کارهای انقلابی میزند:مخالف که زیاد دارم. شاید برای هیچ خواننده ای اینقدر مخالفت و هجمه توهین نبوده و این در ذات کار من است. ذات کار رادیکال،سنگ زدن است و اگر محافظه کاری می کردم ، شاید هیچ مخالفت و هجمه ای نبود!. هیچ وقت فرار نکردم و این که من خودم می گویم خواننده سیاسی و ارزشی هستم نشان می دهد که ترسی ندارم. سر قضیه آن «رپر» خارج از کشور، بیش از پنج هزار کامنت و ایمیل تهدید و فحش داشتم و تلفن های عجیبی نیز می شد که خیلی از آنها حتی آن رپ خوان را نمی‌شناختند و صرفاً با موضع گیری من مشکل داشتند. گفتم سیاستی که ما داریم سیاست اهل بیت است. من فوق لیسانس علوم سیاسی دارم.

 

حامد زمانی در اولین کنگره بین المللی امام هادی (ع) با ترانه حضرت ماه برگزیده این جشنواره شناخته شد. وی همچنین در اولین جشنواره موسیقی ضد آمریکایی طبس که در لانه جاسوسی ایالت متحده آمریکا در تهران برگزار شد با ترانه تحریم نفر برگزیده بخش ترانه شد.


سینه ستبر تاریخ مالامال از خاطرات حیات و ممات مردان مردی است که روحشان فراتر از زمان و عرصه فراخ زمین تنگ‏تر از قلب سرشار از عشقشان بوده است. عشق به یگانه هستی ‏بخش که اشتیاق لقائش آرام از جسم و جان آن‏ها گرفته و سر سودایی‏شان را همواره بر آستان داشته‏ است.

امیر کم ‏نظیر ارتش اسلام سپهبد علی صیاد شیرازی یکی از این پر و بال‏سوختگان وصال نور است که لباس زیبای شهادت زیبنده قامتش و کمترین مزد اخلاص، فداکاری و ایثار و پروانگی اوست. سردار سرافراز جبهه توحید و بسیجی آشنای جبهه ‏های افتخار و شرف و نور، این سردار بیدار و جهادگر عرصه‏ های پیکار و شیر بیشه شجاعت و ایثار و عاشق بی‏قرار و اسوه اخلاص و استقامت با صدق و صفا، پس از عمری جهاد خالصانه و جانبازی در خطوط مقدم دفاع از اسلام و ولایت ، با پیکر خونین و چهره رنگین و مخضوب به دیار معشوق شتافت و شهید شاهد جوار حق گردید و اجر و پاداش آن همه اخلاص و ایثار را در همین دنیای فانی نیز گرفت.

تجلیل و گرامیداشت تمام برجستگان ملت و تقدیر امت اسلام در تشییع با شکوه و کم ‏نظیر این سرباز فداکار اسلام گواه این مدعا است.او عاشق دلسوخته ‏ای بود که در گستره خونین جبهه ‏های نبرد از کوه‏ های سر به فلک کشیده کردستان تا دشت‏های تفتیده خوزستان به جهاد و نماز و نیایش می ‏پرداخت و در جهاد اکبرش اوج بندگی خویش را به نمایش می ‏گذاشت. او صدف خود را شکسته بود تا دُرّ ناب وجودش با ذوبیقت اسلام و ولایت ظهور یابد. ادوار زندگی سرشار از خدمتش، به حق نمونه ‏ای مجسم در خدمتگزاری بر این طریق بود و برای نیل به مقصود دمی آرام نداشت.

او فرماندهی متدین، جدی، امیدوار، سخت‏کوش، شجاع و با اخلاص و الگویی کم‏نظیر و برتر در خدمتگزاری و وفاداری به نظام و عشق به ولایت‏ بود.زندگی مشحون از مجاهدات بی‏ وقفه او با شهادت به اکمال رسیده است چون که این هنر مردان خداست.شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در سال 1323 در شهرستان درگز در استان خراسان دیده به جهان گشود. او پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و دبیرستان وارد دانشکده افسری و در سال 1346 موفق به اخذ دانشنامه لیسانس از آن دانشکده شد. وی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت چندسال در بخشهای مختلف ارتش بویژه در غرب کشور به پاسداری از کشور پرداخت و در سازماندهی و فعالیت نیروهای انقلابی در ارتش تلاشی گسترده داشت.

شهید سپهبد علی صیاد شیرازی,شهید,عملیات مرصاد,ترور,منافقین,تصویر سازی,نقاشی از چهره,عکس چهره,صیاد,شهید صیاد شیرازی,ارتش

شهید پس از پیام امام خمینی(ره) مبنی بر شناسایی نیروهای مخلص ارتش طاغوت، شناخته شد و به خاطر توان بالای سازماندهی ‏اش مورد توجه حضرت امام و یاران انقلاب اسلامی قرار گرفت. وی پس طی دوره تخصصی توپخانه در آمریکا با درجه ستوان ‏یکم و سمت استادی، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان به تدریس پرداخت و در همان شرایط به عنوان عنصری حزب‏ اللهی در جهت‏ سازماندهی نظامیان انقلابی فعالیت خود را آغاز کرد و تلاش‏های وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ساماندهی ارتش و ساختار نیروهای مسلح متجلّی شاز مهمترین اقدامات او پس از پیروزی انقلاب اسلامی و برپایی غائله کردستان، می توان به تهیه طرح های عملیاتی که منجر به شکستن حصر شهرهای سنندج و پادگان های مریوان، بانه و سقز شد، اشاره کرد.

شهر سنندج با تشکیل ستاد عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران توانست پس از 21 روز مقاومت و دفاع از سوی مدافعان خویش ، کاملاً از تصرف و تسلط کردهای ضد انقلاب خارج شود. پس از تحقق و اجرای موفق این طرحها، شهید صیادشیرازی، با دو درجه ارتقاء ، با درجه سرهنگ تمامی به فرماندهی عملیات غرب کشور منصوب شد.
وی در آخرین ماه های ریاست جمهوری بنی صدر به دلیل برخورداری از روحیه انقلابی و مقابله با خیانت های او از سمت مذکور عزل گردید و پس از آن تا عزل بنی صدر و فرار مفتضحانه او به فرانسه به دعوت شهید کلاهدوز در ستاد مرکزی سپاه پاسداران به خدمت پرداخت. شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی پس از خلع بنی صدر، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه در آن دوران، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد و به عنوان فرمانده ارشد در آن قرارگاه مشغول به فعالیت شد.
در مهر ماه سال 1360 به پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع از سوی امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد. در این منصب فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیات‏های پیروزمند ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس را بر عهده داشت.یاد فاتح بزرگ فتح المبین و بیت المقدس فراموش ناشدنی است. چرا که فتح المبین و بیت المقدس از یاد نرفتنی است.

عملیاتی که سرنوشت جبهه ‏های اسلام علیه کفر را به پیروزی رقم زد و مسیر و روند جنگ تحمیلی را در مسیر پیروزی ارتش اسلام قرار داد. ایشان در 23 تیرماه 1365 طی حکمی از سوی حضرت امام خمینی(ره) به عضویت‏ شورای عالی دفاع منصوب شد. در متن حکم حضرت امام خطاب به آن بزرگ‏مرد چنین آمده است: « برای فعال کردن هرچه بیشتر و بهتر قوای مسلح کشور ضرورت دارد از تجربه اشخاصی که در متن مسایل جنگ بوده‏ اند، استفاده هر چه بیشتر بشود، بدین سبب سرکار سرهنگ صیاد شیرازی و وزیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا پایان جنگ به عضویت ‏شورای عالی دفاع منصوب می‏نما یم.»

صیاد,صیاد شیرازی,شهید صیاد,ویژه نامه صیاد,علی صیاد شیرازی,سپهبد علی صیاد شیرازی,شهید شیرازی,زندگینامه صیاد,شهادت صیاد,زندگینامه

به دنبال مسئولیت خطیر شهید صیادشیرازی در شورای عالی دفاع، با درخواست رئیس شورای عالی دفاع و موافقت حضرت امام ‏خمینی(ره) در مردادماه سال1365 ، مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش به برادر دیگری واگذار گردید. حضرت امام(ره) در حکم فرمانده جدید نیروی زمینی ارتش پیرامون خدمات آن شهید سرافراز چنین فرمودند:
«با تقدیر از زحمت‏های طاقت فرسای سرکار سرهنگ صیادشیرازی که با تعهدکامل به اسلام و جمهوری اسلامی در طول دفاع مقدّس از هیچ‏گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرده و امید است در آینده نیز در هر مقامی باشد، موفق به ادامه خدمت‏های ارزنده خود شود.»

سپس در 18 اردیبهشت 1366 به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان ارتش با پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع و موافقت امام خمینی(ره) به درجه سرتیپی ارتقای مقام یافت. آن شهید والا مقام در مهرماه سال 1368 به درخواست رئیس ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح و موافقت مقام معظم‏ربری و فرماندهی کل‏قوا به سمت معاونت‏بازرسی ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح منصوب شد. امیر شجاع سپاه اسلام در شهریورماه سال 1372 با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب گشت. تیمسار سرتیپ صیاد شیرازی در 16 فروردین 1378 همزمابا عید خجسته غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد.

نقش او در ایجاد وحدت بین قوای مسلح کشور و نیروهای توانمند دفاعی و مهار دشمن و حفظ تمامیت ارضی کشور و فتح جبهه‏های حق علیه باطل در عملیات‏های ثامن الائمه طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و دیگر عملیات‏های پیروزمند تا مرصاد و دفاع از حد و مرز میهن عزیز امی بر کسی پوشیده نیست.

آری دشمن زبون چنین عنصر برجسته و موثر و شخصیت کم‏نظیر و سرمایه عظیمی را از امت اسلام گرفت و نظام را از گرمی وجودش بی‏بهره ساخت و کوردلان شب‏پرست، خناسان روزگار و پس مانده‏های زخم خورده مرصاد در صبح روز 21فروردین 78 ، فاتح بزرگ فتح ‏المبین و بیت‏المقدس را آماج تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند.

روح بلند و سرفرازش در آسمان‏ها پرکشید و به آرزوی دیرینه خویش که همانا شهادت در راه معبود و وصال معشوق بود نائل گشت. بوسه بر تابوت حامل پیکر مطهر آن شهید والا مقام توسط قلب تپنده امت اسلام، رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیه‏الله العظمی‏خامنه‏ای (مدظله العالی) اوج تجلیل از مقام شامخ این شهیدعاشق و سردارعشق و تمام شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی و دوران دفاع‏مقدس است که اری نیز امام شهیدان، خمینی کبیر بر بازوان پرتوان و دشمن شکن آنان بوسه می‏زد .

 

کامران تفتی در روز ۱۹ فروردین ماه سال ۵۸ هجری شمسی در شهر تهران متولد شد و بنا به علاقعه اش به بازیگری او از سال ۷۶ فعالیت های هنری اش را شروع کرد . کامران تفتی فیلم و سریال های زیادی را تا کنون بازی کرده است از جمله خواب و بیدار , زیر هشت , سریال خط , ششمین نفر , بی صدا فریاد کن , راز پنهان , و … از نکات جالب زندگی کارمران تفتی پدر اوست . اردشیر تفتی نیز در سینما و تلویزیون در عرصه بازیگری فعالیت می کند

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

در اینجا عکس های جدید کارمران تفتی را می بیند . اکثر این تصاویر مربوط به سال ۹۳ هستند … عکس هایی رو می بیند که مربوط است به حضور ایشان در برنامه صبح خلیج فارس در ماه خرداد سال ۹۳ . امیدوارم از دیدن عکس های کامران لذت ببرید .

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی

عکس کامران تفتی , بیوگرافی کامران تفتی

بیوگرافی کامران تفتی , عکس های جدید کامران تفتی ۹۳ بازیگر مرد ایرانی


بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

مجید صالحی متولد ۲۶ شهریور ۱۳۵۴ در محله امامزاده حسن تهران خیابان امین‌الملک)، بازیگر و کارگردان سینما و تلویزیون.

زندگی هنری مجید صالحی
وی فعالیت هنری خود را با بازی در نمایش دکتر جوشکار به کارگردانی سیم جوش خوار و تاتر بعدی "آنتیگونه" آغاز کرد و سپس به تلویزیون رفت و در مجموعه‌های تلویزیونی مختلف و البته اغلب با مضمون طنز بازی کرد. خیلی زود با شخصیت "مجید دلبندم" مشهور شد و این روند با برنامه‌های دیگر ادامه پیدا کرد.

کناره گیری حمید جبلی از فیلم "یکی بود یکی نبود" باعث شد او جایگزین وی شود و این فیلم هم شد نخستین تلاش او برای ورود به عرصه سینما. وی علاوه بر بازی در برخی از مجموعه‌های تلویزیونی نویسندگی و کارگردانی را نیز بر عهده داشته است. اغلب فیلم‌هایی که صالحی تاکنون در آن‌ها ایفای نقش کرده با فروش بالایی روبه رو شده‌اند[نیازمند منبع] واین نشان می‌دهد که او بازیگری است قابل اعتماد و البته پرطرفدار، به قول خودش بازیگر خوش شانسی است!

فیلم های سینمایی مجید صالحی

سال

نام فیلم

سمت

کارگردان

اکران

۱۳۹۲

مجردچهل ساله

بازیگر

شاهین باباپور

عیدفطر۹۳

۱۳۹۲

نازنین

بازیگر

مهدی گلستانه

۱۳۸۹

همه چی آرومه

بازیگر

مصطفی منصوریار

شهریور۱۳۹۱

۱۳۸۹

ورود زنده‌ها ممنوع

بازیگر

جواد مزدآبادی

-

۱۳۸۹

پیتزا مخلوط

بازیگر
خوانندهٔ تیتراژ

حسین قاسمی جامی

-

۱۳۸۸

بعد از ظهر سگی

بازیگر

مصطفی کیایی

۱۴ مهر ۱۳۸۹

۱۳۸۸

ازدواج در وقت اضافه

بازیگر

سعید سهیلی

خرداد ۱۳۸۹

۱۳۸۸

حلقه‌های ازدواج

بازیگر

شاهین باباپور

دی ۱۳۸۸

۱۳۸۷

دلداده

بازیگر

قدرت‌الله صلح‌میرزایی

آبان ۱۳۸۷

۱۳۸۵

سوغات فرنگ

بازیگر

کامران قدکچیان

خرداد ۱۳۸۵

۱۳۸۵

هرچی تو بخوای

بازیگر

محمد متوسلانی

۱۳۸۷

۱۳۸۴

چپ دست

بازیگر

آرش معیریان

بهمن ۱۳۸۴

۱۳۸۳

پل سیزدهم

بازیگر

فرهاد غریب

-

۱۳۸۳

خوابگاه دختران

بازیگر

محمدحسین لطیفی

-

۱۳۸۳

شاخه گلی برای عروس

بازیگر

قدرت‌الله صلح‌میرزایی

-

۱۳۸۳

مجردها

بازیگر

اصغر هاشمی

اسفند ۱۳۸۲

۱۳۸۲

چشم شیطان

بازیگر

حسن هدایت

-

۱۳۷۹

یکی بود یکی نبود

بازیگر

ایرج طهماسب

۱۳۷۹

فیلم ویدیویی مجید صالحی

سال تولید

عنوان

سمت

کارگردان

۱۳۹۲

ته خط

بازیگر

منوچهرهادی

۱۳۹۲

من کارگرم

بازیگر

علی توحید پرست

۱۳۹۱

نیش

کارگردان

مجید صالحی

۱۳۸۹

آخرین مجرد

بازیگر

محمدرضا فاضلی

۱۳۸۸

میش

کارگردان

مجید صالحی

۱۳۸۸

جاسوس بازی

بازیگر

محمدرضافاضلی

۱۳۸۸

یه آسمون آبی، سقف اتاق منه

بازیگر

مجتبی چراغعلی

۱۳۸۳

یک روزمعمولی

بازیگر

-

سریالهای تلویزیونی مجید صالحی

سال تولید

عنوان

سمت

کارگردان

سال پخش

شبکه

۱۳۹۳

مدینه

بازیگر

سیروس مقدم

ماه رمضان ۹۳

۱

۱۳۹۱

باغ سرهنگ

بازیگر

فلورا سام

۹۲

۵

۱۳۹۰

بیدار باش

بازیگر و مشاور کارگردان

احمد کاوری

۹۱

۱

۱۳۸۹

موج و صخره

بازیگر
کارگردان

مجید صالحی

نوروز ۹۰

۵

۱۳۸۷

عید امسال

بازیگر

سعید آقاخانی

نوروز ۸۸

۵

۱۳۸۷

سه در چهار

بازیگر
کارگردان

مجید صالحی

۸۷

۱

۱۳۸۵

ترش و شیرین

بازیگر

رضا عطاران

نوروز ۸۶

۳

۱۳۸۴

مرده متحرک

بازیگر

رضا کریمی

رمضان ۸۴

۱

بوی خوش زندگی

بازیگر

علی شاه حاتمی

-

-

او مثبت

بازیگر

علی شاه حاتمی

-

۱

خوش غیرت

بازیگر

علی شاه حاتمی

-

۱

۱۳۸۴

خوش‌رکاب

بازیگر

علی شاه حاتمی

-

۱

۱۳۸۲

آشتی کنان

کارگردان

مجید صالحی

-

۳

۱۳۸۲

کوچهٔ اقاقیا

بازیگر

رضا عطاران

-

۵

۱۳۸۰

پلیس جوان

بازیگر

سیروس مقدم

-

۳

۱۳۸۰

زیر آسمان شهر

بازیگر

مهران غفوریان

-

۳

سیمای صبحگاهی

-

-

-

-

نماکاریکاتور

-

-

-

-

برگ سبز

-

-

-

-

جنگ آفتاب

-

-

-

-

۱۳۷۹

قطار ابدی

بازیگر

رضا عطاران

-

۳

۱۳۷۷

مجید دلبندم

بازیگر

رضا عطاران

-

۱

۱۳۷۶

سیب خنده

بازیگر

رضا عطاران

-

۱

تصاویر مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

عکسهای مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی بازیگر سریال مدینه

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی بازیگر سریال مدینه

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

عکسهای مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی بازیگر سریال مدینه

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

تصاویر مجید صالحی بازیگر سریال مدینه

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

عکسهای مجید صالحی

بیوگرافی مجید صالحی, تصاویر مجید صالحی, مجید صالحی

منبع:wikipedia.org


عکس های ثریا قاسمی,بیوگرافی و تصاویر ثریا قاسمی

ثریا قاسمی سال ۱۳۱۹ در تهران متولد شد

ثریا قاسمی سال ۱۳۱۹ در تهران متولد شد.. ثریا قاسمی اوایل دهه ۱۳۴۰ با گویندگی رادیو کار حرفه ای خود را شروع کرد و سپس به تئاتر رو آورد.

زندگی ثریا قاسمی
ثریا قاسمی سال ۱۳۱۹ در تهران متولد شد. وی دختر حمیده خیرآبادی بازیگر معروف ایرانی است. ثریا قاسمی اوایل دهه ۱۳۴۰ با گویندگی رادیو کار حرفه ای خود را شروع کرد و سپس به تئاتر رو آورد.

در همان سال ها به دوبله هم پرداخت و در سریال پرهوادار «بالاتر از خطر» صحبت کرد. ثریا قاسمی در نمایش هایی مثل «آنتیگون» و «از پشت شیشه ها» (رکن الدین خسروی) و «آندورا» (حمید سمندریان) روی صحنه رفت. گذشته از فیلم کوتاه «تلفن» با ایفای یکی از نقش های اصلی آرامش در حضور دیگران عرصه جدی سینما را آزموده و آنقدر قدرتمند ظاهر شد که پس از گذشت این همه سال با اولین فیلم بلندش به یاد آورده می شود. همچنین ثریا قاسمی در سال های ابتدای فعالیتش در یکی از اولین سریال های تلویزیونی ایرانی با نام «پیوند» (نصرت کریمی) بازی کرد.

با این همه او پس از حضور در فیلم ناصر تقوایی ـ که چهار سال پس از ساخت امکان نمایش عمومی پیدا کرد ـ ترجیح داد فعالیت اصلی اش را در رادیو و تئاتر متمرکز کند. حرفه ای که ثریا قاسمی هنوز بعد از این همه سال کار در سینما، خودش را وابسته به آن می داند کارگردانی و بازیگری صداست. فیلم اول ناصر تقوایی علاوه بر این که در جریان سینمای تجاری ایران تجربه نامتعارفی بود، تصویر بسیار متفاوتی از شخصیت زن به نمایش گذاشت. ثریا قاسمی برخلاف مادرش (حمیده خیرآبادی) در فیلم های کمی بازی کرد و عمده تجربه های سینمایی اش مربوط به دهه هشتاد می باشد.

در اوایل دهه ۷۰ ثریا قاسمی در چند برنامه تلویزیونی به عنوان مجری حضور یافت و به دکلمه اشعار شاعران کلاسیک ایرانی پرداخت. این بازیگر باسابقه سینما، تئاتر، رادیو و تلویزیون پس از این که به خاطر بازی در مارال برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از نوزدهمین جشنواره فیلم فجر در سال ۱۳۷۹ شد. ثریا قاسمی توانست فرصت ایفای نقشهای متفاوت تری را هم پیدا کند که بازی در شام آخر و دختر شیرینی فروش از آن جمله بود. بازی کوتاهش در شام آخر جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل را از جشن خانه سینما برای او به همراه داشت و پس از دختر شیرینی فروش به بازی در فیلم های کمدی گرایش پیدا کرد .

دو سریال تلویزیونی در پناه تو (حمید لبخنده) و شب دهم (حسن فتحی) با بازی ثریا قاسمی محبوبیت فراوانی پیدا کرد. در کنار این ها بازی او در تله تئاترهایی مثل «به سوی دمشق» (حمید سمندریان)، «نکراسوف» (محمد رحمانیان) و «به سوی کعبه» (تاجبخش فناییان) به چشم آمد.

عکس های ثریا قاسمی,بیوگرافی و تصاویر ثریا قاسمی

ثریا قاسمی اوایل دهه ۱۳۴۰ با گویندگی رادیو کار حرفه ای خود را شروع کرد

با ثریا قاسمی در مورد وضعیت فعلی بازیگری و روند کاریش گفتگو کرده ایم و البته خاطرات خواندنی “در پناه تو” را با وی مرور کرده ایم.

*حضور در نقش انواع و اقسام مادران شیک، مدرن و سنتی ایران در این سه دهه برایتان چه جذابیت هایی داشته است؟
من بازیگر حرفه ای هستم و نقشهای مختلف به من پیشنهاد می شود و من هم نقشها را می خوانم و در صورت مناسب بودن قبول می کنم.

* اگر به انتخاب خودتان باشد بیشتر دوست دارید نقش چه مادرانی را بازی کنید؟
برایم تفاوتی ندارد. داستان خوب و کنشهای شخصیتی که بازی می کنم مهم است. ما بازیگران کمتر قدرت انتخاب داریم و بیشترانتخاب می شویم و بازارکارهم چندان پر رونق نیست که من خودم را مقید کنم فلان نقش را بازی کنم. شیک و پیک بودن و یا فقیر وغنی بودن شخصیتی که قرار است بازی کنم موقعیت کلی نقش است. الان خیلی از بازیگران قدیمی و باسابقه خانه نشین شده اند و من سعی می کنم بین پیشنهاداتم بهترین ها را انتخاب کنم.

*چرا این روزها بازیگران پیشکسوت کمتر مجال بازی کردن پیدا می کنند؟
به هزار و یک دلیل! مهم ترینش وضعیت بد اقتصادی در سینما وتلویزیون است و به خصوص درتلویزیون که تولیدات به حداقل رسیده است و به جای تولید سریالهای جدید و متفاوت اغلب سریالها چند باردر شبکه های مختلف بازپخش می شوند. درهمین ماه گذشته چهار سریال با بازی من که در سال ۸۲ در آنها بازی کردم دوباره بازپخش شد. آن وقت همه خیال می کنند ثریا قاسمی پرکار شده است. بی رودربایستی من این روزها هر نقشی پیشنهاد شود قبول می کنم. دوستان بازیگری که می گویند ما گزیده کار هستیم و انتخاب می کنیم یا شوخی می کنند و یا ژست می گیرند و قصد پز دادن دارند.

*بحث دیگری که باعث بیکاری بازیگران حرفه ای شده وجود نابازیگرانی است که نه تنها دستمزد نمی‌گیرند بلکه ممکن است پولی هم پرداخت کنند.
بله، تهیه کننده هم ازخدا خواسته برای اینکه هزینه تولید کارش پایین بیاید ازاینها استفاده می کند و این رویه به کیفیت بازیگری مجموعه و یا فیلم ها لطمه می زند. نویسنده ناشی ، کارگردان کارنابلد و کلا همه عواملی که کارشان را بلد نیستند به سطح کیفی کار لطمه وارد می کنند.

* تا به حال پیش آمده ازبازی دراثری پشیمان بشوید و کاررا نیمه کاره رها کنید؟
بارها پیش آمده اما کار را نیمه کاره رها نکرده ام. در پشت صحنه خیلی از فیلمها شرایط غیرحرفه ای تولید حاکم است و برای آفیش کردن بازیگران کلی اتفاق نامناسب می افتد و به نوعی همه را علاف می کنند واین برای من آزاردهنده است.

*آیا هنگام وقوع چنین مواردی برخوردی هم انجام می دهید؟
اوقات تلخی می کنم و برخلاف اغلب کارهایم که با هیجان و شوق سرصحنه می روم دراین کارها با بی میلی سر صحنه می روم اما از بازیم کم نمی گذارم. به هرحال وجدان کاری دارم و تجربیات این چهاردهه پخته ام کرده است.

*آیا همچنان بازیگری جذابیت دهه های گذشته را برای شما دارد؟
اگر همه چیز کاردرست و مناسب باشد هنوزهم از بازی کردن لذت می برم. سکانسی که خوب نوشته شده و کارگردان برایش میزانسن خوبی طراحی کرده را با انرژی و تمام توانم بازی می کنم. من ازحاشیه ها ناراحت می شوم.

ثریا قاسمی,بیوگرافی ثریا قاسمی

ثریا قاسمی در نمایش هایی مثل «آنتیگون» و «از پشت شیشه ها» روی صحنه رفت


*خیلی از بازیگران جوانی که مجال کارکردن را پیدا نکرده اند در ماههای اخیر به خارج رفته اند و جذب شبکه های ماهوارهای شده اند. برخی از این بازیگران سعی می کنند به افشاگری دست زده و بگویند وضعیت اخلاقی در سینما و تلویزیون ایران نامناسب است. در مورد این رفتارها نظر خاصی ندارید.
اگر فضای هنری اینجا آلوده است، خب بروند و اخلاق خوب را در شبکه های ماهواره ای پیدا کنند. بروند و در محیط سالم فیلم و سریال بازی کنند! اما نکته اینجاست که اخلاق در وجود خود آدمی است؛ این خودمان هستیم که باید بیاموزیم چگونه برخورد کنیم که کسی جرأت طرح تقاضاهای غیراخلاقی را به خودش ندهد و اگر رفتارمان نادرست باشد هر جای دنیا که باشیم این نادرستی گریبان مان را می گیرد.

*اخیرا مجموعه “در پناه تو” با بازی شما هفده سال بعد از پخش اولیله مجددا روی آنتن رفت و در کانون توجه قرار گرفت. می خواهم به خاطرات تان از آن دوران رجوع کنید و بگویید کاراکترتان در این سریال چه ویژگی هایی داشت که بازی در این مجموعه را پذیرفتید؟
در پخش اول سریال در حدود ۱۷ سال قبل موفق به دیدن این سریال نشده بودم و در پخش مجدد سریال را دیدم . متن سریال ، تیم بازیگری و کارگردانی خوب حمید لبخنده باعث شد بازی در این مجموعه را بپذیرم.

ثریا قاسمی,بیوگرافی ثریا قاسمیثریا قاسمی در اوایل دهه ۷۰ ثریا قاسمی در چند برنامه تلویزیونی به عنوان مجری حضور یافت


*اگر بخواهید جزیی تر نگاه کنید چه ویژگیهایی از متن سریال برایتان دارای جذابیت بود؟
در آن سالها پرداختن به مسائل و دغدغه های نسل جوان به خصوص در تلویزیون متداول نبود اما فیلم نامه “در پناه تو” به شکل درست و ملموسی به مشکلات جوانها و ارتباطات آنها در محیطهای آموزشی پرداخته بود.

*مادری که شما در این سریال نقشش را ایفا کردید شخصیتی ویژه بود که در عین آن که برخی رفتارهایش از سوی مخاطبان جوان ناراحت کننده بود اما کاراکتری غیرمنطقی هم نبود.
این مادر به خاطر شهید شدن فرزند اولش تمام عشق وعلاقه اش را نثار پسردومش محمد کرده بود و این زن در عین حال یک ارتباط خوب و درستی با همسرش داشت. در کل این مادر شمایل یک زن سنتی و مهربان ایرانی را داشت که دغدغه اصلیش خانواده اش بود و طبیعی بود که برخی اوقات با فرزندش تعارض پیدا کند.

*با توجه به اینکه هنوز که هنوز است در جامعه ما ازدواج پسران جوان با بانوان مطلقه نوعی تابو محسوب می شود چقدر از نگرانی های این مادر درباره ازدواج پسرش با خانمی که یک بارازدواج کرده بود درست ومنطقی به نظر می رسید؟
ریشه اصلی این نگرانی به سنتها و باورهای ما برمی گردد. اگر کمی به‌روز فکر کنیم خیلی از این مسائل پیش نمی آید. نازا بودن و ازدواج کردن خانم و یا آقایی در گذشته باعث نمی شود که تصور کنیم گزینه مناسبی برای ازدواج نیست و باید او را از جامعه طرد کرد. بنابراین نباید احساساتی عمل کنیم. خوشبختانه در ادامه مادر با توجه به علاقه پسرش به این خانم به خوبی با این مسئله کنار آمد و رضایت به ازدواج پسرش داد.

ثریا قاسمی,بیوگرافی ثریا قاسمی

ثریا قاسمی برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن در سال ۱۳۷۹ شد


*آیا پیش بینی می کردید مجموعه در پخش مجدد این قدرمورد توجه مردم قرار بگیرد؟
قابل پیش بینی بود کاری که به شکل درستی ساخته شود تاریخ مصرف ندارد و می تواند با هر نسلی ارتباط برقرار کند. این مجموعه از جمله کارهایی بود که از دیدن مجددش دلگیر نشدم. برخی از کارهایی که بازی کرده ام موقعی که پخش می شود به دلیل کیفیت بدش غمگینم می کند اما حمید لبخنده در کارش تسلط داشت و به دقت ساخت مجموعه را پیگیری می کرد و این مایه خرسندی بوده است.

*در بسیاری از آثارتان از تکیه کلامهای مخصوص به خودتان استفاده می کنید. مثلا در همین سریال “در پناه تو” از تکیه کلام “محمدم” استفاده کردید. استفاده از این تکیه کلامها پیشنهاد خودتان است؟
بله، عموما پیشنهاد خودم بوده است. معمولا در کارهایی که بازی می کنم برای جذاب شدن نقشم از تکیه کلام هایی استفاده می کنم. در زمان تولید “در پناه تو” این امکان نبود که از کلمه عزیزم استفاده کنیم . من دیدم با اضافه کردن این واژه “م” به نام فرزند، تمام عشق و علاقه یک مادر به فرزندش به منصه ظهور درمی آید و با صلاحدید کارگردان از آن استفاده کردم. در سالهای بعد خیلی از بازیگران از این کار من کپی برداری کردند. در سریال “شب دهم” هم از کلمه “خوف نکن” استفاده کردم که بسیار مورد توجه قرار گرفت…

ثریا قاسمی,بیوگرافی ثریا قاسمی

بازی ثریا قاسمی در شام آخر جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل را از جشن خانه سینما برای او داشت

فیلم‌شناسی ثریا قاسمی

سینمایی

سال

نام فیلم

کارگردان

۱۳۹۳

پدر آن دیگری

یدالله صمدی

۱۳۸۸

عروسک

ابراهیم وحیدزاده

۱۳۸۷

دعوت

ابراهیم حاتمی کیا

۱۳۸۷

در شب عروسی

رضا قهرمانی

۱۳۸۶

ملودی

جهانگیر جهانگیری

۱۳۸۵

دختر میلیونر

اکبر خامین

۱۳۸۵

سربلند

سعید تهرانی

۱۳۸۵

محاکمه

ایرج قادری

۱۳۸۴

فیلم شاهزاده ایرانی

محمد نوری زاد

۱۳۸۳

رستگاری در هشت و بیست دقیقه

سیروس الوند

۱۳۸۳

سرود تولد

علی قوی تن

۱۳۸۲

معادله

ابراهیم وحیدزاده

۱۳۸۲

بله برون

داود موثقی

۱۳۸۰

عشق فیلم

ابراهیم وحیدزاده

۱۳۸۰

دختر شیرینی فروش

ایرج طهماسب

۱۳۸۰

خاکستری

مهرداد میرفلاح

۱۳۸۰

شام آخر

فریدون جیرانی

۱۳۷۹

مارال

مهدی صباغ زاده

۱۳۷۵

حریف دل

رضا گنجی

۱۳۷۱

مجسمه

ابراهیم وحیدزاده

۱۳۶۸

خواستگاری

یدالله صمدی

۱۳۶۷

ستاره و الماس

سیامک شایقی

۱۳۶۵

خانه ابری

حجت الله سیفی

۱۳۵۷

زنده باد ...

خسرو سینایی

۱۳۴۹

آرامش در حضور دیگران

ناصر تقوایی

ثریا قاسمی,بیوگرافی ثریا قاسمی

مجموعه تلویزیونی

نام سریال

کارگردان

سال

معمای شاه

محمدرضا ورزی

۱۳۹۴

رخصت

قدرت‌الله صلح‌میرزایی

۱۳۹۳

فاخته

محمود معظمی

۱۳۹۳

ستاره حیات

جواد ارشاد

۱۳۹۲

آوای باران

حسین سهیلی‌زاده

۱۳۹۲

کلاه پهلوی

سید ضیاءالدین دری

۹۲–۱۳۹۱

سرزمین کهن

کمال تبریزی

۱۳۹۲

نابرده رنج

علی‌رضا بذرافشان

۱۳۹۰

قفسی برای پرواز

یوسف سیدمهدوی

۱۳۸۹

جراحت

محمدمهدی عسگرپور

۱۳۸۹

بیا از گذشته حرف بزنیم

حمید نعمت‌الله

۱۳۸۷

صاحبدلان

محمدحسین لطیفی

۱۳۸۵

او یک فرشته بود

علیرضا افخمی

۱۳۸۴

فاصله

کاظم بلوچی

۱۳۸۰

شب دهم

حسن فتحی

۱۳۸۰

پس از باران

سعید سلطانی

۱۳۷۹

قلب یخی

مسعود رشیدی

۸۰–۱۳۷۹

در قلب من

حمید لبخنده

۷۷–۱۳۷۶

گل‌های آفتابگردان

-

۱۳۷۶

همه فرزندان من

-

۱۳۷۶

تهران ۱۱- ۵۹۵ ج ۴۸

مرضیه برومند

۱۳۷۶–۱۳۷۵

حکایت میرزا یحیی

حمید لبخنده

۱۳۷۵–۱۳۷۴

در پناه تو

حمید لبخنده

۱۳۷۳

نیمهٔ پنهان ماه

۱۳۷۳

لبخند زندگی

-

۱۳۷۲

شاخهٔ طوبی

-

۱۳۷۳–۱۳۶۷

یکی از این روزها

-

۱۳۶۷

آئینه (سری سوم)

-

(۱۳۶۶)

گرگ‌ها

-

(۱۳۶۶–۱۳۶۵)

مستنطق

-

(۱۳۵۶)

به دنبال بنفشه

-

(۱۳۵۶)

تلخ و شیرین

-

(۱۳۵۳)

قصه عشق

-

(۱۳۵۲)

چهل سرباز

-

ثریا قاسمی,بیوگرافی ثریا قاسمی

گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته

منبع:

wikipedia.org
cinemajournal.ir


مهدی سلوکی و همسرش

مهدی سلوکی متولد 14 خرداد ماه 1361 در اصفهان می باشد و هم اکنون 34 سال سن دارد . وی در هنرستان رشته گرافیک خوانده و در همین مقطع بود که جذب کار تلویزیونی شد. او در سال 1379 دیپلم خود را از هنرستان مالک اشتر تهران دریافت کرد.وی با اجرای برنامه نیم رخ وارد تلویزیون شد . هم چنین برادر وی نیز محمد سلوکی است که از مجریان تلویزیونی می باشد.

مهدی سلوکی با سریال نرگس به کارگردانی سیروس مقدم در سال 85 توانست به خوبی دیده شود.

وی حدود 2 سال است که ازدواج کرده است و متاهل می باشد.


بیوگرافی لعیا زنگنه, لعیا زنگنه

لعیا زنگنه بازیگر زن سینما و تلویزیون متولد 27 خرداد سال 1344 (50 سال ) در شیراز می باشد .وی فرزند مهندس یاشار زنگنه معاون اسبق نظام مهندسی استان اصفهان و مهدیه موسوی است (اصالت لر بختیاری منطقه اقلید فارس) از بازیگران سینما ، تئاتر و تلویزیون ایران است.

تحصیلات : دارای مدرک کارشناسی تئاتر از دانشگاه هنر تهران می‌باشد ، یک دوره کلاس آموزش نقاشی را نیز گذرانده‌است. کشف استعداد هنری و توسط استاد امین تارخ در سال 1371 کشف و با هدایت هنری و مشاوره قوی محمد علی کشاورز استاد ثریا قاسمی وارد عرصه تلوزیون و سینما شد.

لعیا زنگنه در سال 74 با حضور در سریال در پناه تو توانست به خوبی در بین مردم شناخته شود . و پس از ان در کارهای زیادی حضور داشت.

از جمله سریالهای : در قلب من / تولدی دیگر/ باران عشق / مدار صفر درجه / اغما / راستش را بگو / مادرانه / خواب بلند و سریال پشت بام تهران که این شب ها از شبکه یک سیما پخش میگردد با نقش انوشه حضور دارد.

وی همچنین در چندین فیلم سینمایی بازی داشته است که فیلم های زندگی خصوصی / عاشق ها ایستاده میمیرند / خود زنی / خیابان های آرام / رییس / تب و … از مهمترین کارهای او می باشند.

 

لعیا زنگنه
 

بیوگرافی لعیا زنگنه

لعیا زنگنه, عکس جدید لعیا زنگنه
 

چرا لعیا زنگنه ستاره نشد؟

ستاره یعنی چی؟ آدم چطوری ستاره می شود؟ این که پرکار باشد؟ من می توانم به جرات بگویم که هنوز روی همان موجی هستم که زیر پایم آمده البته نه با پرکاری یا این که روی جلد مجله ها باشم. من این کار را نمی کنم. من نمی خواهم مانکن باشم یا شوء بدهم. اینها انتخاب من نیست. می تواند انتخاب فرد دیگر باشد- که قابل احترام هم هست- اما من آن کار را نمی کنم. اگر می خواهند بگویند استار نماندم باشد. من نمی خواستم -به آن معنی- استار باشم.

به دست آوردن چیزی که کمتر کسی تجربه اش کرده است

احترام و عشق. این که مثلا وقتی دو هفته پیش سوار آژانس شدم آقای راننده از صدایم مرا شناخت و شروع کرد به صحبت کردن در باره هنر و بازیگری. طوری صحبت کرد که من اصلا انتظار نداشتم و خب نادانی مرا ثابت کرد. گفت ما دوست نداریم بازیگرمان را یک جور دیگر ببینیم. گفت من وقتی شب خسته می روم خانه و تلویزیون را روشن می کنم دوست دارم بازیگر مورد علاقه ام را در همان قد و اندازه ای که از او می شناسم و توقع دارم ببینم ولی وقتی این اتفاق نمی افتد قلب من می شکند. وقتی پیاده شدم گفتم قول می دهم تا آنجا که شعور و قدرتم اجازه می دهد هیچ وقت کاری را قبول نکنم که تو اذیت شوی. وقتی می بینم آدم ها اینقدر به هم نزدیکند خب به نظرم هنوز روی همان موجی.

پنهان کردن خود واقعی

من غارم را خیلی دوست دارم. دوستان صمیمی ام می گویند که تو انگار یک دیوار دورت هست انگار می ترسم که بشناسندم… چون این اتفاق افتاده که دیوار دورم را برداشته ام و اجازه داده ام که به من نزدیک شوند و بعد عکس العمل هایی دیده ام که آزرده ام کرده است. اینجا آدم ها خیلی راحت اجازه قضاوت کردن درباره تو را می دهند. وقتی من بازیگر وارد دفتر کارگردانی می شوم که زنگ زده و به من پیشنهاد کار کرده اولین حرفی که می زند این است که اه! خانم زنگنه شما همیشه با این لباس می روید بیرون؟ و من فکر می کنم این آقا وقتی به یک بازیگر خانم زنگ می زند انتظار دیدن دختری که لباس ساده پوشیده و کارهای عجیبی با صورتش نکرده ندارد… خب اذیت می شوم. این اختیار را به او می دهم که مرا انتخاب نکند اما نمی توانم بگویم دلم نمی سوزد.

نمی توانم بگویم من به عنوان یک بازیگر زن رنج نمی برم از این که نتوانم با صراحت حرفم را بزنم و خودم باشم. نتوانم بگویم که مثلا من سه تا بچه دارم -ندارم ها- ولی نمی دانم به عنوان یک بازیگر چرا باید بچه ام را پنهان کنم؟ کاش این طور نبود. کاش ما آدم ها را همین طور که هستند می پذیرفتیم. کاش قضاوت نمی کردیم و کمی حق انتخاب به آدم ها می دادیم…مثلا یادم هست آن اوایل عکس من روی جلد یکی از مجلات چاپ شد و من دوست نداشتم و زنگ زدم خیلی دانشجویی و ساده گفتم چرا عکس مرا چاپ کرده اید؟ گفت ای بابا خانم، از خداتان باشد. بقیه به ما پول می دهند که عکس شان را چاپ کنیم. خب من دوست نداشتم ولی این حق انتخاب را به شما نمی دهند و این مرا آزار می دهد.

مناسبات کاری سخت و پیچیده برای بازیگر خانم

من به عنوان یک زن بازیگر از این که این قدر مراقب باشم که اتفاقات عجیب و غریبی نیفتد اذیت می شوم. از من انرژی می گیرد. دوست ندارم این قدر انرژی هدر دهم. نهایتش چه اتفاقی می افتد؟ آن پروانه شدن یا دگردیسی یا شاه نقش برایم رخ نمی دهد. من این را با خودم حلاجی کرده ام.

می گویم مگر چند درصد از آدم ها به آن آرزوهای بزرگی که داشته اند رسیده اند؟ من هم جزو آنهایی که نرسیده اند. همه کرم ها که پروانه نمی شوند یک عده شان در پیله های شان می میرند و یک عده خفه می شوند. نه من در پیله نخواهم ماند وقتی مثلا با کیمیایی کار می کنم و در تجربه دوم ام نقشی متفاوت به من می دهد یعنی این که او دارد خود واقعی من را می بیند و این بی نهایت برای من ارزشمند است.

گارد منفی در مقابل ستاره شدن

نه منفی نیست. گارد ندارم ولی می گویم اگر لازمه اش این است که دنیای خصوصی ات را از دست بدهی -چون یکی اش این است دیگر- من این را دوست ندارم و این کار را نمی کنم. من با استار شدن مشکل ندارم ولی دوست ندارم راجع به زندگی خصوصی ام حرفی بزنم. اگر استار شدن اینجا لازمه اش این است که این کار را بکنی، من نمی توانم.

مفهوم ستاره شدن

بگذارید این طوری به تان بگویم؛ فرق بین مریل استریپ با آنجلینا جولی – که باهاش خیلی مسئله دارم- چیست؟ خیلی واضح است دیگر. نمی گوییم کی خوب است و کی بد است. متفاوت اند. کی این تفاوت را تعیین می کند؟ خودشان. بعد آیا آن می گوید این بد است این می گوید آن؟ نه اصلا قشنگی اش به همین است به یکدست نبودن. به هر حال یک فرقی هست بین رویا نونهالی با… فلان بازیگر ….نمی شود هم اسم برد (می خندد)…

لعیا زنگنه , عکس جدید لعیا زنگنه, لعیا زنگنه و همسرش, اینستاگرام لعیا زنگنه

منبع : آریا پیکس / عکس

آتیلا پسیانی,بیوگرافی آتیلا پسیانی,بیوگرافی بازیگران
 

زندگینامه: آتیلا پسیانی


آتیلا پسیانی در سال 1336 در تهران چشم به جهان گشود
وی در خانواده‌ای هنرمند بزرگ شد. مادرش مرحوم جمیله شیخی بازیگر سینما و تلویزیون بود.
پسیانی سال ۱۳۶۱ از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته کارگردانی و بازیگری تئاتر با مدرک لیسانس فارغ‌التحصیل شد.
وی در ابتدا با نقش‌آفرینی در مجموعه تلویزیونی محله بروبیا ظاهر شد و در سال 1362 با بازی در فیلم مرگ سفید وارد سینما شد.
پسیانی ازجمله بازیگران پرکار سینما به‌شمار می‌آید، به طوری که تا سال 1372 تقریبا سالی یک فیلم بازی کرد و از آن سال به بعد او با بازی‌های ماندگارش در فیلم‌های روز شیطان، دوزن، نسل سوخته، آب و آتش در لیست بازیگران توانای سینمای ایران قرار گرفت.
در کارنامه فعالیت هنری آتیلا پسیانی علاوه بر بازیگری در تئاتر، تلویزیون و سینما، تجربه کارگردانی، دستیاری کارگردان، برنامه ریز، بازیگردان، انتخاب بازیگر و دستیاری صحنه و لباس به چشم می‌خورد.
برخی از آثار سینمایی آتیلا پسیانی :
سوت پایان (۱۳۸۹)
نقطه بی بازگشت (سایه) (۱۳۸۸)
پاداش (۱۳۸۷)
دوزخ، برزخ، بهشت (۱۳۸۷)آتیلا پسیانی
سفر مرگ (۱۳۸۷)
صداها (۱۳۸۷)
فرزند صبح (۱۳۸۷)
موش (۱۳۸۷)
یک وجب از آسمان (۱۳۸۷)
سه زن ( ۱۳۸۵)
حس پنهان ( ۱۳۸۵)
سایه ( ۱۳۸۵)
فرزند صبح ( ۱۳۸۵)
آتش‌بس ( ۱۳۸۴)
چه کسی امیر را کشت؟ ( ۱۳۸۴)
شبانه ( ۱۳۸۴)
عروسک فرنگی ( ۱۳۸۴)
کارگران مشغول کارند (۱۳۸۴)
اسپاگتی در هشت دقیقه ( ۱۳۸۳)
جایی برای زندگی ( ۱۳۸۳)
مجردها (۱۳۸۳)
برگ برنده (۱۳۸۲)
کما ( ۱۳۸۲)
گاهی به آسمان نگاه کن (۱۳۸۱)
گاوخونی (۱۳۸۱)
سفر به فردا (۱۳۸۰ )
شام آخر (۱۳۸۰ )
نیمه پنهان (۱۳۸۰ )
آب و آتش ( ۱۳۷۹)
آواز قو (۱۳۷۹)
ابر و خورشید (۱۳۷۹)
نسل سوخته ( ۱۳۷۸)
دو زن ( ۱۳۷۷)
هیوا (۱۳۷۷)
قاعده بازی ( ۱۳۷۶)
هفت سنگ ( ۱۳۷۶)
عقرب (۱۳۷۵)
دیپلمات ( ۱۳۷۴)
شیخ مفید (۱۳۷۴)
در کمال خونسردی ( ۱۳۷۳)
روز شیطان (۱۳۷۳)
خاکستر سبز ( ۱۳۷۲)
مسافران (۱۳۷۰)
دو فیلم با یک بلیت (۱۳۶۹)
راز خنجر (۱۳۶۹)
پرواز پنجم ژوئن ( ۱۳۶۸)
کشتی آنجلیکا ( ۱۳۶۷)
طلسم ( ۱۳۶۵)
مرگ سفید (۱۳۶۲)

تصاویر آتیلا پسیانی

آتیلا پسیانی,بیوگرافی آتیلا پسیانی,بیوگرافی بازیگران
 

تصاویر آتیلا پسیانی

آتیلا پسیانی,بیوگرافی آتیلا پسیانی,بیوگرافی بازیگران
 

تصاویر آتیلا پسیانی

آتیلا پسیانی,بیوگرافی آتیلا پسیانی,بیوگرافی بازیگران
 

تصاویر آتیلا پسیانی

منبع:hamshahrionline.ir

    

بیوگرافی حامد لک

مربی دروازه‌بان تیم فوتبال تراکتورسازی گفت: حامد لک زندگی شخصی غیرحرفه‌ای دارد و این مسئله او را دچار مشکل کرده است. همسر فوتبالیست ها همسر حامد لک سوابق حامد لک بیوگرافی حامد لک جلال بشرزاد در خصوص کنار گذاشتن حامد لک از ترکیب تراکتورسازی گفت: لک در تمرینات شرایط خیلی خوبی دارد اما نمی‌دانم چرا او در مسابقات تمرکز ندارد. زندگی غیرحرفه‌ای در یک تیم پرهوادار به او لطمه زده است در حالی که او در تمرینات شرایط خیلی خوبی دارد یکی دو شب مانده به شروع مسابقه تمرکزش را از دست می‌دهد. بازیکنان باید تعهد و وفاداری بیشتری نسبت به تیم خود داشته باشند. وی در رابطه با اینکه منظورش از زندگی شخصی مشکلات خصوصی یا موضوعات دیگر است، خاطرنشان کرد: به اعتقاد من زندگی شخصی لک یک زندگی فوتبالی نیست. مشکل او داخل زمین نه بلکه بیرون از مستطیل سبز است. این بازیکن تعهد و وفاداری نسبت به باشگاه ندارد و زحمات خودش را بر باد می‌دهد. همسر فوتبالیست ها همسر حامد لک سوابق حامد لک بیوگرافی حامد لک مربی دروازه‌بانان تراکتورسازی در ادامه تصریح کرد: تا قبل از استفاده از داوود نوشی‌صوفیانی لک عملکرد خوبی داشت اما کم‌کم افت این بازیکن شروع شد و این به خاطر تاثیرات زندگی شخصی لک بود. همان تمرینی که تمامی گلرها انجام می‌دهند حامد هم انجام می‌دهد و چطور می‌شود او به این شرایط می‌رسد. بشرزاد در مورد اینکه گفته می‌شود لک به صورت عمدی گل خورده است، عنوان کرد: این موارد صحبت من نیست و نمی‌تواند درست باشد. هر کسی که این حرف را زده از خودش سؤال کنید. وقتی یک بازیکن نسبت به تیم متعهد نیست، خوب استراحت نمی‌کند، تغذیه و روابط اجتماعی او خوب نیست مقصر قلمداد می‌شود. حتما لازم نیست که یک بازیکن پول بگیرد و عمدی گل بخورد. وقتی تمرکز نباشد تیم دچار مشکل می‌شود. مربی دروازه‌بان تراکتورسازی در پاسخ به این سؤال که اگر متوجه افت لک شده بودند چرا زودتر جریمه نکردند تا او بتواند خودش را اصلاح کند،‌تصریح کرد:‌زمانی که باشگاه از دروازه‌بان دوم خود بیشتر استفاده می‌کند این مسئله یک جریمه بزرگ برای دروازه‌بان اول است. متاسفانه لک به هشدارها توجه نکرد و کار به جایی رسید که رسول خطیبی او را از تیم کنار گذاشت. وی در مورد اینکه آیا خطیبی و لک دچار درگیری فیزیکی شدند اظهار داشت: به هیچ وجه این مسئله درست نیست و فقط به او اعلام شد که برای ادامه خدمت به پادگان برود. بشرزاد در رابطه با اینکه آیا تراکتورسازی دروازه‌بان جدیدی جذب خواهد کرد، خاطرنشان کرد: با توجه به اینکه لک مدتی دچار افت شده بود ما برای تقویت تیم به این مسئله فکر کرده بودیم اما حالا که جدایی او قطعی شده است باید در این مورد تصمیم جدی بگیریم. حامد لک (متولد ۳ آذر ۱۳۶۹ در الیگودرز) دروازه‌بان تیم ملی زیر ۲۳ ایران و تراکتورسازی تبریز است. قد : ۱۹۴ لک تا پیش از پیوستن به تیم تراکتورسازی تبریز، تمامی دوران حرفه‌ای خود را در صبای قم گذرانده بود. تراکتورسازی تبریز حامد لک در سال ۱۳۹۲ با عقد قراردادی دو ساله به عضویت تیم تراکتورسازی تبریز درآمد. این بازی‌کن جز سهمیه سرباز و زیر بیست و سه سال تراکتورسازی خواهد بود. پس از بازی با فولاد خوزستان در تاریخ ۱۱/۹/۹۳ که به باخت ۳ بر ۲ تراکتورسازی مقابل فولاد انجامی و لک روی ۲ گل از ۳ گل خورده مقصر بود، وی توسط سرمربی تراکتورسازی (رسول خطیبی) از تیم کنار گذاشته شد و خطیبی به وی گفت “برو به پادگان” وی به همراه تیم تراکتور سازی تبریز در فصل ۹۲٫۹۳ قهرمان جام حذفی شد. {عناوین حامدلک} قهرمانی جام شهدا قهرمانی جام حذفی



بیوگرافی و زندگینامه مهدی اخوان ثالث ( م - امید )

 

مهدی اخوان ثالث ( م - امید ) در سال 1307 هجری شمسی در مشهد قدم به عرصهء هستی نهاد. نام پدرش، علی و نام مادرش مریم بود. پدر ِ مهدی از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرده و در این شهر سکونت اختیار نموده و ازدواج کرده بود. وی به شغل داروهای گیاهی و سنتی مشغول بود. اخوان به هنگام تولد با یک چشم واردِ این جهان شد اما پس از مدتی چشمِ دیگر او به‌روی عالم و آدم باز شد، خود در این باره می گوید: « پدر من عطار - طبیب بود و مادر هم کارش خانه‌داری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا و از این قبیل. بعد از مدتی با درمان‌های پدر و دعاهای مادر ونذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد و الا حالا دنیا را با یک چشم می‌دیدم. اما حالا با دو چشم می بینم.»

 

مهدی اخوان ثالث تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و فارغ التحصیل هنرستان صنعتی شد. گرایش به هنر موسیقی، قسمتی از فعالیت‌های دوران کودکی مهدی اخوان ثالث را تشکیل می‌داد او می‌گوید : « مشکلی که من داشتم در ابتدای کار پیش از کار شعر، پدرم مردی بود ـ یادش برایم گرامی ـ که به قول معروف قدما روی خوش به بچه نمی‌خواست نشان بدهد، به پسرش به فرزندش یعنی اخم‌ها در هم کشیده و از این قبیل و من مانده بودم چه کنم، پیش از شعر، من با موسیقی سرو کار پیدا کرده بودم، پیش استاد سلیمان روح افزا می‌رفتم و همچنین پسرش ساز می‌زدم، تار ... من نمی‌گذاشتم پدر بفهمد که من با ساز سر و کار دارم، چون می‌دانستم تعصبش را. برادرش را وادار کرد که تار را دور بیندازد و کار نکند و اینها، تار برادرش را که عموی من باشد، من گرفتم و خلاصه اینها. »
بدین ترتیب کودکیِ وی با هنر شعر و موسیقی درهم آمیخت هرچند پدرش معتقد بود که «صدای تار همان صدای شیطان است» و او را از نزدیک شدن به موسیقی باز می‌داشت، او در این‌باره می‌گوید : « [پدرم] گفت: باباجان این کار را دیگه نکن. گفتم چه کاری؟ گفت همونی که گفتم. خوب البته فهمیدم چی می‌گه. بعد گفتم چرا آخه باباجان، مثلاً به چه دلیل؟ گفت که دلیلش رو می‌خوای؟ گفتم: بله. گفت: این نکبت داره، صدای شیطان‎ِ ... و از این حرف هایی که می شد نصیحت کرد ...

 

از استادانِ دوران کودکی مهدی اخوان ثالث در زمینه موسیقی، سلیمان روح افزا یکی از نوازندگان تار بود. در شعر و شاعری نیز این حرکت در منزل مهیا گردید؛ پدرش از آنجاییکه به شعر علاقه داشت انگیزهء لازم را در مهدی بوجود آورد، و در این مسیر معلمش پرویز کاویان جهرمی نیز از او حمایت نمود. چیزی نگذشت سر از «انجمن ادبی خراسان» درآورد و با بزرگان شعر آن روزگار از نزدیک آشنا شد. از استادانی که او در این انجمن با آنها آشنا شد استاد نصرت (منشی باشی) شاعر خراسانی بود که اخوان ثالث درباره او چنین تعریف می کند: « در خراسان وقتی که تازه به شاعری رو کرده بودم ( سال های 23- 24 ) به یک انجمن ادبی دعوت شدم که استاد کهنسالی به نام نصرت منشی باشی در صدر آن بود. هر وقت شعر مرا می‌شنید می‌پرسید تخلصتان چیست؟ او واجب می‌دانست که هر شاعری تخلصی داشته باشد و من نام دیگری نداشتم، سرانجام خودش نام امید را به عنوان تخلص بر من نهاد ... ».

 

مهدی اخوان ثالث در سرودن شعر به سبک کلاسیک در قصیده سرایی (به شیوه اساتید کهن خراسان و خاصه منوچهری) و غزلسرایی (ارغنون از جمله فعالیت‌های این دوره اوست) و نیز به سبک نو (به شیوه نیما ، مانند مجموعه زمستان) طبع آزمایی کرد.

 

اخوان در سال 1329 با ایران (خدیجه) اخوان ثالث، دختر عمویش ازدواج نمود. حاصل این ازدواج سه دختر به نام های لاله، لولی، تنسگل و سه پسر به نام های توس، زردشت و مزدک علی می‌باشد. از حوادث دلخراش دوره زندگی اخوان می‌توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وی هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود که فوت کرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء کرج غرق گردید، این دو واقعه ضربهء سختی بر او وارد کرد. از دیگر رویدادهای زندگی مهدی اخوان ثالث، حوادث پیش از انقلاب و قرارگرفتن وی در صفِ مخالفین رژیم بود. پس از کودتای 28 مرداد سال 32، ایران چهرهء دیگری به‌خود گرفت و نظام سیاسی-فرهنگی جامعهء آن‌زمان به‌کلی دگرگون شد. اخوان نیز مانند بسیاری از اهل قلم، دستگیر و روانهء زندان شد. او در این زمان از امضای تعهدنامه جهت آزادی از زندان امتناع کرد و ناگزیر چند ماه در زندان ماند؛ اخوان در شعر ِ «نادر یا اسکندر» لحظه‌ای تصور می‌کند که مادرش به دیدار او می‌رود و از او می‌خواهد که با امضای تعهدنامه از زندان آزاد شود اما اخوان نمی‌پذیرد :


«... باز می‌بینم که پشت میله‌ها مادرم استاده با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فریادها گویی از خود پرسد «آیا نیست کر؟»


آخر انگشتی کند چون خامه‌ای دست دیگر را بسان نامه‌ای گوید:


«بنویس و راحت شو ...»
به رمز «تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای»
من سری بالا زنم چون ماکیان
از پس ِ نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گوید این بیند جواب»

 

 

بیوگرافی و زندگینامه مهدی اخوان ثالث ( م - امید )

 


 

پس از آزاد شدن از زندان، اخوان ثالث تا آخر عمر دیگر هیچ‌گاه برای حزب و دسته‌ای خاص فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمرهء سیاسی کناره‌گیری کرد و برای امرار معاش به روزنامهء «ایران ما» پیوست. اما طولی نکشید که در سال 1344 برای دومین بار راهی زندان شد؛ اما این بار اتهام او سیاسی نبود، اگرچه اشعارش در این زمان حکایت از مردمی‌است که زیر فشار قدرت حاکمه قرار داشتند و او راوی قصه‌های آنان بود، اما قصه‌ای به نام «قصهء قصاب کش» یا «قصاب جماعت حاکم و م. امید جماعت محکوم» باعث شد مردی از او شکایت نماید؛ ابراهیم گلستان از دوستان مهدی اخوان چنین تعریف می‌کند :


« ... مردی به دادگستری از دست او شکایت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستری آهسته به راه افتاد تا اینکه با تمامی کوشش‌ها که این شکایت را بمالانند کار ِ محاکمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر به جای یک اِنکار - کاری که آسان میسر بود چون ابراز جرم در این جور موردها کمتر در دادگاه‌ها نشان‌دادنی هستند - بعد از صرف مقدماتِ مبسوطی، اهورایش بیامرزاد و زردشتش ببخشاید، برخاست حمله برد بر محدویت‌های ضد نفس و آزادی، و همچنین بر انواع مالکیت‌ها - چیزهایی که حرفه و درآمد قاضی ها، موجودیت قضاوت و قانون و دادگاه یکسر، مطلقا به آنها بستگی دارد، قاضی اول کوشیده بود که جدی نگیرد و از خر ِ شیطان او را بیاورد پایین، اما همان مقدمات صبحگاهی مبسوط کار خود را کرد، شاعر را وادار کرد، دور بردارد، و دور هم برداشت تا حدی که قاضی عاجز شد. او را محکوم کرد به زندان به‌حداقل ِ ممکن زندان. هرچند مفهوم زندان حداقل برنمی دارد، قاضی در دست قانون بود.»


از آنجایی که دوست نداشت تا برای هیچ و پوچ زندگی خود را در پشت میله‌ها سپری نماید، خود را از نظرها پنهان کرد. با این اتفاق ماندنِ او در رادیو نیز میسر نبود، زیرا از نظر قانونی این امر با کار دولتی مغایرت داشت، از این رو تا مدت‌ها با نام همسرش برای رادیو نویسندگی می‌کرد. اما در تابستان 1344 تحملش تمام شد و خود را به زندان قصر معرفی کرد. زندانی شدن اخوان دردسرهای زیادی برای او ایجاد نمود و خانواده‌اش را در تنگنای مادی قرار داد.

 

مهدی اخوان ثالث در روز یکشنبه 4 شهریور 1369 در بیمارستان مهر تهران بدرود حیات گفت و پیکرش را به مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسی در باغ توس به خاک سپردند.

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مشاغل و سمتهای اداری

 


اخوان ثالث در سال 1327 ساکن تهران شد و به خدمت آموزش و پرورش درآمد و به دبیری پرداخت و پس از چندی به سمت مامور در وزارت اطلاعات مشغول همکاری شد و وظیفه‌اش نظارت بر برنامه‌های ادبی بود. وی همچنین به کار صدا برگردانی (دوبله) فیلم‌های مستند در استودیو «گلستان» نیز پرداخت. بنا به قول گلستان در مدت سه - چهار سال روی صداگذاری نزدیک به سیصد فیلم مستند نظارت کرد. به جز آن هم به متن ترجمه‌ها و روانی گفتارها رسیدگی می‌کرد، هم بر نوار اصلی و برگردان به نسخه‌های فیلم. پس از آنکه کارگاه فیلم گلستان تعطیل شد، ایرج گرگین رییس برنامهء دوم رادیو از اخوان دعوت کرد تا مسئوولیت مستقیم برنامه‌های ادبی را برعهده گیرد. با توجه به آنکه تجربهء لازم را برای این‌کار نداشت، اما با موفقیت برنامه‌ها را اداره کرد. او می‌گوید:«من آن وقت هفته‌ای چهار برنامه داشتم، یک برنامهء ادبی داشتم، یک برنامهء کتاب داشتم، در میزگردهایی هم که راجع به این جور مسایل بود شرکت می‌کردم.»


در سال 1348 از اخوان برای کار تلویزیون آبادان دعوت به عمل آمد. او تا سال 1353 برای تلویزیون آبادان برنامه‌سازی نمود، اما حادثهء مرگ دخترش لاله، او را مجبور کرد به تهران بازگردد و از همکاری با تلویزیون آبادان صرفنظر نماید. تا قبل از انقلاب، اخوان ثالث کمابیش با برنامه‌های ادبی در تلویزیون ظاهر می‌شد، پس از پیروزی انقلاب برای مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق) مشغول به کار شد، اما پس از مدتی استعفا داد و خانه‌نشین شد.

 

 

فعالیتهای آموزشی


مهدی اخوان ثالث پس از آنکه به تهران آمد به اتفاق احمد خویی و اکبر آذری با سفارش مدیر روزنامهء «زندگی»، در اداره فرهنگ روستایی برای آموزگاری استخدام شد. اداره نیز هر سه نفر آنها را برای تدریس به ورامین فرستاد. تدریس در مدرسهء روستایی کریم آباد بهنام سوخته ورامین اولین گام برای ورود به حرفهء معلمی بود. انتخاب شغل معلمی در آن سالیان با روحیهء اخوان سازگار بود. یکی دو سال بعد، او را به مدرسهء کشاورز منتقل کردند و او در آنجا علاوه بر آنکه معلم ادبیات بود، فقه و آهنگری را نیز به بچه‌ها یاد می‌داد. اخوان بعد‌ها به دلایلی از کار تدریس در آموزش و پرورش کناره‌گیری کرد. او خود علت این امر را برخی تمردها یا رفتن، نرفتن‌ها بیان می‌کند. ادامهء فعالیت آموزشی مهدی اخوان ثالث درسال 1356 می‌باشد. او با دعوت دانشگاه، شعر سامانیان و مشرطیت به بعد را تدریس می‌کرد و در اواخر عمر نیز در دانشگاههای تهران، تربیت معلم و شهید بهشتی به این کار مشغول بود.

 

 

سایر فعالیتها و برنامه‌های روزمره


اخوان ثالث تا سال 1323 می‌کوشد خود را از جمیع جهات فرهنگی، ادبی، اجتماعی و سیاسی کامل کند. زندگی او در دورهء دوم بیشتر بر مبنای تفکر سیاسی و اجتماعی می‌گذرد، اگرچه در این دوره نیز شعر می‌سراید و می‌کوشد شعرهایی ماندگار بیافریند اما او که هنوز جوانی پرشور است، جذب جنبش‌های سیاسی می‌شود تا بدین طریق حقانیت و عدالت را در جهان یا حداقل ایران برقرار کند. به هر حال از لحاظ فکری اخوان از بدو ورود به تهران تا سال 1323 دورهء پرتلاطمی را می‌گذراند. او با بسیاری از مسایل فکری و جنبش‌های سیاسی از طریق کتاب‌ها و روزنامه‌ها آشنا می‌شود، در واقع ذهنیت اخوان در آن‌سال‌ها با خواندن کتاب‌ها پرورش می‌یابد. خودش در ضمن خاطراتش می‌گفت، هرماه که حقوقش را می‌گرفت از ورامین به تهران می‌آمد و چند کتاب می‌خرید. کتاب‌هایی با گرایش چپ، کتاب‌های کسروی. اخوان در مدت فعالیت آموزشی در آموزش و پرورش در مجلهء این اداره همکاری داشته‌است. مجله‌ای که به اعتراف خودش در مدت 17-18 سال آموزگاری، دبیری و مدیر مدرسه بودن خوشایند نبود چون اغلب چیزها‌یی که در این مجله به‌چاپ می‌رسید، بخشنامه‌های اداری بود و یا خبرهای تغییر فلان وزیر. او بعد از سال 1330 علاوه بر تدریس در وزارت آموزش و پرورش با مطبوعات تهران همکاری تنگاتنگی داشت، بسیاری از نوشته‌ها و شعرهای او در روزنامه‌ها و مجلاتِ‌ماهانهء آن روز وجود دارد. در واقع نوشتن در مطبوعات یگانه راه امرار معاش او بود. نوشته‌های اخوان که برای گذراندن زندگی با اسم مستعار چاپ می‌شد، غیر از نوشته‌هایی بود که در واقع کار دل او بود. در سال 1330 اخوان سرپرستی صفحهء ادبی روزنامه جوانان دمکرات را به عهده گرفت و از این طریق با تک‌تکِ شاعران جوان آن‌روز آشنا شد، شاعرانی چون سیاوش کسرایی، سایه، احمد شاملو، محمد عاصمی و نصرت رحمانی و ... او تا قبل از ازدواج با دوست صمیمی‌اش رضا مرزبان چه‌در ورامین و چه‌در تهران در یک‌خانه زندگی می‌کرد. از آنجا که اخوان سری پرشور برای مسایل سیاسی و از جمله حزب دموکرات چپ‌گرای توده داشته پس از کودتای 1332 مانند بسیاری از اهل قلم دستگیر و روانهء زندان شد. پس از آزاد شدن از زندان، اخوان تا آخر عمر دیگر هیچ‌گاه برای حزب و دستهء خاصی فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمره سیاسی کناره گیری کرد و برای امرار معاش به روزنامه ایران ما پیوست. مدیر روزنامه ایران‌ما عامل اصلی آزادی اخوان از زندان بود از این رو اخوان در کنار او کوشید تا دیگر با دست از پا خطا نکند و فقط به غنای بینش ادبی و فرهنگی خود بیفزاید! در این سالها سرپرستی چند صفحهء هنر و ادبیات روزنامه ایران‌ما به عهدهء او و دوست جوانش حسین رازی بود. بعدها اخوان به اتفاق همین دوستش نخستین جنگ هنر و ادب امروز را منتشر کرد. پس از شمارهء دوم جنگ هنر و ادب مجموعهء شعر زمستان را در سال 1335 چاپ و منتشر کرد، چاپ این مجموعه خود آغاز حرکت جدیدی در عرصه فرهنگ و هنر آن روزگار بود. زندگی اخوان در سال‌های پس از انقلاب بیشتر در خلوت و انزوا گذشت. نه حادثهء مهمی در زندگی او اتفاق افتاد نه شعر خارق‌العاده ای سروده شد. بلکه مهمترین رویداد فرهنگی، سفر او به خارج از ایران بود. اخوان که در تمام طول زندگیش حتی برای یک‌بار نیز به خارج سفر نکرده بود، در سال پایانی عمر خود از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان دعوت شد. در این سفر وی به فرانسه، انگلیس، آلمان، دانمارک، سوئد و نروژ رفت. شعر خواند و از سوی فرهنگ دوستان ایرانی مورد استقبال قرار گرفت. سفر اخوان در سال 1369 به اروپا زمینه را برای تجدید دیدار با دوستان قدیمی فراهم کرد، در این دیدار، ابراهیم گلستان، رضا مرزبان، اسماعیل خویی و چند تن دیگر از دوستان صمیمی دوران جوانی‌اش را دیده و مدتی را با آنها سپری نمود.


منبع : irnon

بیوگرافی بیل گیتس

بیل گیتس

 

 

ویلیام هنری گیتس سوم مشهور به بیل گیتس (Bill Gates) رئیس و موسس شرکت مایکروسافت.

 

در حال حاضر مایکروسافت با بیش از چهل هزار کارمند در شصت کشور جهان و با درآمد خالص 25.3 میلیارد دلار در پایان سال مالی 2001 یکی از موفقترین شرکتهای ایالات متحده امریکا و یکی از راهبران صنعت کامپیوتر بوده است.

 

بیل گیتس در 28 اکتبر سال 1955 در یک خانواده متوسط در شهر سیاتل امریکا متولد شد.پدر بیل , ویلیام هنری گیتس دوم وکیل دادگستری و یکی از سرشنایان شهر سیاتل است و مادر او آموزگار مدرسه و یکی از اعضا هیئت مدیره United Way International بود که در امور خیره نیز فعالیت داشت. بیل گیتس در این خانواده و در کنار دو خواهر خود رشد کرد.گیتس در کودکی بیشتر وقت خود را در کنار مادربزرگ خود گذراند و از او تاثیر بسیار گرفت. او از همان دوران کودکی خود روحیه رقابت طلبی خود را نشان داد و سعی می کرد تا در هر زمینه ای از دوستان خود پیش باشد.

 

گیتس تحصیلات ابتدای خود را در مدرسه عمومی Lakeside پشت سر گذاشت و در آنجا بود که با کامپیوتر آشنا شد.در آغاز یکی سالهای تحصیلی مسئولان مدرسه Lakeside تصمیم گرفتند با کمک خانواده دانش آموزان, یک ترمینال کامپیوتر اجاره کنند و در اختیار دانش آموزان قرار بدهند. در این هنگام بیل گیتس با کامپیوتر آشنا شد و به سرعت در استفاده از آن مهارت کسب کرد و در سیزده سالگی اولین نرم فزار خود را که یک بازی ساده بود نوشت. گیتس به همراه دوست خود پل آلن (Paul Allen ) که دو سال از گیتس بزرگتر بود و در زمینه سخت افزار کامپیوتر هم مهارت داشت , بیشتر وقت خود را به برنامه نویسی در اطاق کامپیوتر Lakeside میگذراند.

 

گیتس در سال 1973 وارد دانشگاه هاروارد شد و در آنجا با استیو بالمر (Steve Ballmer) که در حال حاضر رئیس قسمت اداری مایکروسافت است آشنا شد. گیتس زمانی که در هاروارد بود یک نسخه از زبان BASIC را برای کامپیوتر MITS Altair طراحی کرد.

 

بیل گیتس در سال 1975 به همراه دوست دوران کودکی خود پل آلن شرکت کوچکی بنام Microsoft با شعار "در هر خانه یک کامپیوتر" ایجاد کرد.مایکروسافت انواع زبانهای برنامه سازی را برای کامپیوترهای مختلف تولید میکرد. در آن زمان مایکروسافت فقط 40 کارمند داشت که شبانه روز بشدت کار میکردند و کل فروش آن فقط 2.4 میلیون دلار در سال بود.

 

در سال 1980 شرکت IBM برای اینکه از بازار کامپیوترهای شخصی عقب نماند تصمیم گرفت تا کامپیوتر خود را که PC نام گرفت و کامپیوترهای امروزی نیز مبتنی بر آن هستند , بسازد و وارد بازار کند. IBM تصمیم گرفت تا کار نرم افزار آن را به عهده شرکت دیگری بگذارد. این بود که شاهین خوشبختی بر دوش مایکروسافت نشست و IBM قراردی با شرکت کوچک مایکروسافت بست تا نرم افزارهای سازگار با کامپیوترهای شخصی IBM تولید کند.کامپیوتر های جدید IBM از پردازنده های 16 بیتی 8088 شرکت اینتل استفاده میکرد.

بنابراین مایکروسافت برای فروش زبانهای برنامه سازی خود به یک سیستم عامل 16 بیتی نیاز داشت.در آن زمان شخصی بنام تیم پاترسون در کارگاه خانه خود یک کامپیوتر 16 بیتی کوچک ساخته بود و برای آن یک سیستم عامل ساده 16 بیتی نوشت که نام DOS 86 را برای آن انتخاب کرده بود. بیل گیتس کلیه حقوق سیستم عامل DOS 86 را با قیمت 75 هزار دلار بدست آورد. بیل گیتس و پل آلن سیستم DOS 86 را متناسب با کامپیوتر های شخصی IBM تغییر دادند و امکانات بیشتری را به آن افزودن و از آن یک سیستم عامل قوی 16 بیتی ساختند.

مایکروسافت این سیستم عامل را MS-DOS نامید. MS-DOS برروی کامپیوترهای شخصی IBM جای گرفتند و IBM درصدی از فروش کامپیوترهای PC خود را برای استفاده از MS-DOS به مایکروسافت می پرداخت. و رفته رفته امپراتوری آقای بیل گیتس بر روی MS-DOS بنیان نهاده شد. بعدها مایکروسافت با تولید سیستم عامل گرافیکی Windows و محصولات موفق دیگر گامهای بزرگتری بسوی موفقیت برداشت.طبق آخرین آمار بیش از 95 درصد از دارندگان کامپیوترهای شخصی در سراسر جهان از محصولات مختلف مایکروسافت استفاده میکنند.

 

درحال حاضر بیل گیتس با بیش از 50 میلیارد دلار, ثروتمندترین مرد دنیا شناخته شده است.او این مقام را چندین سال است که حفظ کرده. یکی از دلایل موفقیت مایکروسافت به گفته خود گیتس استخدام افراد با هوش در این شرکت است.گیتس زمانی که فقط 19 سال داشت مایکروسافت را مدیریت میکرد.او بقدری کار میکرد که حتی گاهی چند روز محل کار خود را ترک نمی کرد و به همراه کارمندان خود بسختی برروی پروژه های مختلف و سفارش مشتریان کار میکرد.

 

گیتس در سال 1994 با ملیندا فرنج گیتس ازدواج کرد که حاصل آن یک دختر (متولد سال 1996) و یک پسر (متولد سال 1999) بوده است.بیل گیتس راه مادر خود را ادامه داد و بهمراه همسر خود چندین موسسه خیره در سراسر دنیا تاسیس کرد.هم اکنون بیل گیتس همراه همسر و فرزندان خود در شهر سیاتل ساکن است.

زندگی نامه سالار عقیلی

در یازدهم آذر سال پنجاه و شش (December ,1977) در تهران متولد شد. سالار از همان سنین کودکی بسیاردقیق و نکته سنج بود. از سن 8 سالگی به موسیقی علاقه مند شد و از طریق مادر و برادرخود که پیانو می نواختند با سازهای مختلفی چون پیانو تنبک و ... آشنا شد، مادرش متوجه روحیه موسیقائی سالار شد وسعی کرد آن را تقویت کند و خیلی اصرار داشت که از همان ابتدا تحت تعلیم کلاسیک قرار بگیرد و سالار از کودکی با هنر موسیقی و آواز خو گرفت.در حالی که مادر او خانم سوسن رهنورد نقش بزرگی درتقویت روحیه هنری سالار داشت اما پدرش که وکیل پایه یک دادگستری است بر درس و آموزش مدرسه ای او تاکید می کرد. در سال 1372 وارد هنرستان موسیقی شد در آن جا با اساتید مختلف موسیقی آشنا و با دیپلم سنتور از هنرستان موسیقی فارغ التحصیل گردید. از سال دوم به بعد به آواز ایرانی علاقه مند شده و خدمت استاد صدیق تعریف رسید و ردیف آوازی را نزد ایشان فرا گرفت و نزدیک به 6 سال نزد ایشان تلمذ کرد .هم‌اکنون عقیلی افزون بر اجرا و ضبط آثار موسیقی به تدریس موسیقی در آموزشگاه خود و در هنرستان موسیقی مشغول است.او همچنین گروه رازونیاز را تشکیل داد. که اعضاء این گروه عبارتند از : سالار عقیلی : آواز ، حریر شریعت زاده : دف ، حامد فکوری : تار ، مهدی باقری : کمانچه ، آرش فرهنگفر : تنبک و شهرام غلامی : عود . او به همراه این گروه کنسرتهای بسیاری در داخل و خارج از کشور اجرا کرده‌است .

برخی از  آثار
۱۳۸٧ - به نام گل سرخ ، ساخته حمید متبسم با اجرای گروه دستان
۱۳۸۶ - سعدی نامه ، ساخته ارشد تهماسبی با اجرای گروه دستان
۱۳۸۵ - دریای بی پایان ، ساخته سعید فرجپوری با اجرای گروه دستان
۱۳۸۲ - سایه‌های سبز ، ساخته ارشد تهماسبی
۱۳۸۰ - عشق ماند ، ساخته ارشد تهماسبی با اجرای گروه نوروز


 

بیوگرافی سید ذاکر

نام : میر محمد

نام خانوادگی : ذاکری

نام پدر : میر حبیب

مشهور به : سید جواد ذاکر طباطبایی

تاریخ ولادت : سی ویکم شهریور ماه ۱۳۵۵

محل ولادت : خوی ( یکی از توابع آذربایجان غربی)

شماره شناسنامه : ۴۵۶۳۶

محل دفن : شهر مقدس قم در قبرستان نو

تاریخ فوت : پانزدهم تیر ماه ۱۳۸۵ بیمارستان میلاد تهران

علت فوت : ابتلا به سرطان حنجره

شمه ای از احوالات سید ذاکر(دوران کودکی،طلبگی و...)

زندگینامه سید جواد ذاکر

من با انکه یه چیزایی(در واقع بیشتر از یه چیزایی) از سید میدونم ولی چون میخواستم بیو گرافی کامل باشه این بیو گرافی رو از وبلاگ یکی از عاشقای سید گرفتم.فقط یه مطلبی رو که معمولا تو زندگینامش ننوشتن اینه که سال 73 به قم اومد وبه حوزه رضویه رفت . هیئت شیفتگان حضرت رقیه (س)قم رو سید به همراه دوستش سید علی سجادی تاسیس و ایت الله سجادی پشتیبانی کردند.سید جواد با آیت الله سجادی در عید غدیر چند سال پیش عقد اخوت(برادری)بستند.ایت الله سجادی در مراسم چهلم سید میفرمود :........سید جواد با من عقد اخوت بست و برادری حق هایی داری که یکی از اونها شفاعت هست من به شفاعت سید امیدوارم......(البته عین جمله نیست)
سید هیچوقت نخواست از دستگاه سید الشهدا سو استفاده کنه .یه بار از زبون حاج اقا دارستانی شنیدم که یه هیئت شیرازی به سید پیشنهاد چند میلیونی دادن ولی سید قبول نکرد. حالا بقیه بیوگرافی رو میتونید در زیر مشاهده کنید:



*سال ۱۳۵۵ در شهرستان خوی از شهرستانهای اذربایجان غربی و در خانواده ای متدین و از سلاله حضرت زهرا (س) پسری به دنیا امد که نامش را میر محمد نهادند. نام شناسنامه ای سید " میر محمد" بوده که تو دوران کودکی بیماری میگیره و احتمال مرگش وجود داشته که پدرش سید حبیب ذاکری نذر امام جواد(ع) میکنه که اگه خوب بشه اسمشو بذاره "محمد جواد". در ضمن فامیل اصلی سید طباطبایی هست که وقتی میر حبیب میخواسته شناسنامه بگیره چون مداح و ذاکر امام حسین(ع) بوده فامیلی "ذاکری" رو انتخاب میکنه.
*پدر سید محمد جواد میر حبیب ذاکر نام داشت که وی از مداحان بااخلاص شهرستان خوی بود.

* مادر وی که زنی مومنه واز سادات بود در همان دوران کودکی سید محمد جواد دارفانی را وداع گفت و سید محمد جواد از دوران کودکی از مهر مادری بی نصیب بود .

* وی تا پایان دوران تحصیلی متوسطه در خوی بود و مداحی که در ریشه خاندان وی ریشه داشت را هم ادامه داد.

*بعد از پایان تحصیلات برای کسب علوم حوزوی راهی قم شد و در مدرسه علمیه رضویه مشغول به تحصیل شد و مداحی را نیز ادامه داد.

*سید محمد جواد پرچم دار سبکهای جدیدی از مداحی بود که بسیاری از مردم الالخصوص جوانان را به سوی هیئت ها میکشاند حتی جوانانی که تا قبل از ان انسی با هیئت ها نداشتند.

* خیلی سریع نام سید ذاکر بر سر زبان ها افتاد و در دل خیلی از دوستدارانش جای گرفت.

* در قم برای وی محدودیت ایجاد کردند . سید به دارالمومنین کاشان رفت از انجا به اصفهان و بعد از مدتی مجددا" به کاشان بازگشت و گهگداری در قم هم مداحی میکرد . ضمن اینکه سید بعد از ازدواج در قم زندگی میکرد

*سید جواد خلوص نیت داشت . بسیار فروتن و متواضع بود و از غیبت و تهمت زدن به دیگران دوری میجست.

* نزدیک به یک سال قبل از فوتش میر حبیب ذاکر پدر سید محمدجواد به دیار باقی شتافت و برای اخرین بار سید برای شرکت در مراسمات ترحیم پدر به خوی رفت .و این اخرین حضور وی در زادگاهش بود . زیرا خیلی سریع علایم بیماری سرطان در وی هویدا شد .

*بعد از سپری کردن دوران شیمی درمانی برای اولین بار سید در روز عید غدیر در هیئت جنت الحسین (ع) حضور پیدا کرد و اخرین حضور وی روز ۲۸ و ۲۹ صفر در سال ۸۵ در مشهد مقدس و در حضور هیئت زنجانیها بود .

* بیماری سید به اوج رسید و وی در اوایل خرداد ماه در اثر از کار افتادن سلولهای مغز در کما فرو رفت و بعد از حدود ۴۰ روز در ساعت ۲ بامداد شانزدهم تیر ما ه ۱۳۸۵ به دیدار معبودش شتافت.

*پیکر زند یاد ذاکر در مقابل حرم حضرت معصومه (س) و در قبرستان (نو ) و در کنار قبر رسول ترک ارام گرفت.

*سید جواد ذاکر حق عظیمی بر جوانان علاقه مند به اهل بیت دارد. واینک با هر بار شنیدن صدای باصلابت این فرزند زهرا (س) فاتحه ای نثار روحش کنیم


زندگینامه و جایگاه حضرت معصومه(س)

حضرت معصومه علیها السلام در اول سال 173 هجری قمری در مدینه چشم به جهان گشود.

پدرش امام هفتم شیعیان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و مادرش حضرت نجمه بود که به علت پاکی و طهارت نفس به او طاهره می گفتند.حضرت معصومه در 28 سالگی و در روز دوازدهم ربیع الثانی سال 201 هجری قمری در قم به شهادت رسید که امروز بارگاه ملکوتی و مرقد مطهرش همچون خورشیدی در قلب شهرستان قم می درخشد و همواره فیض بخش و نورافشان دلها و جانهای تشنه معارف حقانی است.


آن حضرت در واقع بتول دوم و جلوه ای از وجود حضرت زهرا سلام الله علیها بود.در طهارت نفس امتیازی خاص و بسیار والاداشت که امام هشتم برادر تنی آن حضرت او را (که نامش فاطمه بود) معصومه خواند.فرمود: «من زار المعصومة بقم کمن زارنی» : (کسی که حضرت معصومه علیها سلام را در قم زیارت کند مانند آن است که مرا زیارت کرده است).


مقام علم و عرفان او در مرحله ای است که در فرازی از زیارتنامه غیر معروف او چنین می خوانیم: «السلام علیک یا فاطمه بنت موسی بن جعفر و حجته و امینه» ‍: (سلام بر تو ای فاطمه دختر موسی بن جعفر و حجت و امین از جانب موسی بن جعفر).و باز می خوانیم:«السلام علیک ایتها الطاهرة الحمیدة البرة الرشیدة التقیة الرضیة المرضیة»: (سلام بر تو ای بانو پسندیده نیک سرشت، ای بانوی رشد یافته، پاک طینت، پاک روش، شایسته و پسندیده).بدین لحاظ و مقامات عالی معنوی آن بانوست که حضرت رضا علیه السلام در فرازی از زیارتنامه معروفش به ما آموخته که در کنار مرقدش خطاب به او بگوییم:«یا فاطمه اشفعی لی فی الجنة فان لک عندالله شانا من الشان».

(ای فاطمه! در بهشت از من شفاعت کن چرا که تو در پیشگاه خداوند دارای مقامی بس ارجمند و والا هستی).امام صادق علیه السلام سالها قبل از ولادت حضرت معصومه علیها سلام در توصیف قم سخن گفته و آن مکان را حرم خاندان رسالت خوانده بود. آنگاه فرمود: به زودی بانویی از فرزندانم به سوی آن کوچ کند که نامش فاطمه دختر موسی بن جعفر است و با شفاعت او همه شیعیانم وارد بهشت می شوند.


خاندان عصمت پیامبر در انتظار آن بودند که این دختر ممتاز چشم به این جهان بگشاید تا قلب و روی آنان را به دیدار خود روشن و منور گرداند. آغاز ماه ذیقعده برای حضرت رضا علیه السلام و دودمان نبوت و آل علی علیه السلام پیام آور شادی مخصوص و پایان بخش انتظاری عمیق و شور آفرین بود زیرا حضرت نجمه فرزندی جز حضرت رضا علیه السلام نداشت و مدتها پس از حضرت رضا نیز دارای فرزندی نشده بود.

از آنجا که سال ولادت حضرت رضا علیه السلام یعنی سال 148 هجری قمری و سال ولادت حضرت معصومه علیها سلام سال 173 و بین این دو ولادت بیست و پنج سال فاصله بود و از طرفی امام صادق علیه السلام ولادت چنان دختری را مژده داده بود، از این رو خاندان پیامبر بیصبرانه در انتظار طلوع خورشید وجود حضرت معصومه علیها سلام بودند.

هنگامی که وی چشم به جهان گشود براستی که آنروز برای اهل بیت عصمت بخصوص امام هشتم و حضرت نجمه سلام الله علیه روز شادی و سرور وصف ناپذیر و از ایام الله بود زیرا اختری از آسمان ولایت و امامت طلوع کرده بود که قلبها را جلا و شفا می داد و چشمها را روشن می کرد و به کانون مقدس اهل بیت علیهم السلام گرمی و صفا می بخشید

این سوال که پیامبر اسلام با آنکه چند فرزند دختر داشت چرا حضرت زهرا را بیشتر دوست می داشت و به او بیشتر اعتبار می داد. سوالی است که درباره حضرت معصومه علیها سلام نیز صادق است که چرا حضرت موسی بن جعفر علیه السلام با داشتن دختران بسیار به حضرت معصومه علیها سلام توجه می کرد و در میان آنها این دختر به آن همه مقامات نایل شد. پاسخش این است که در آیات قرآن و گفتار پیامبر و امامان به طور مکرر معیار,داشتن علم، تقوا و جهاد و سایر ارزشهای والای انسانی است


براستی که حضرت معصومه علیها سلام همچون جده اش حضرت زهرا سلام الله علیه در معیارهای ارزشی اسلام یکه تاز عرصه ها و در علم و کمالات و قداست گوی سبقت را از دیگران ربوده بود. وی تافته ای ملکوتی و جدا بافته و ساختار وجودی او از دیگران ممتاز بود.همان گونه که پیامبر (ص) در شان حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود:‌ «فداها ابوها» : (پدرش به فدایش باد)، حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نیز در شان حضرت معصومه علیها سلام فرمود: «فداها ابوها»حضرت معصومه علیها سلام همنام حضرت فاطمه زهراست دراین نام رازها نهفته است. یکی از رازها این بود که در علم و عمل از رقبای خود پیشی گرفته و دیگر این که از ورود شیعیان به آتش دوزخ جلوگیری می نماید.

همچنین از نظر کمالات علمی و عملی بی نظیر است دیگر این که گرچه مرقد مطهرش آشکار است و همانند مرقد مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها مخفی نیست ولی مطابق مکاشفه ای که برای بعضی از اولیای خدا روى داده امام باقر یا امام صادق علیهم السلام فرمودند: «کسی که مرقد حضرت معصومه علیها سلام را زیارت کند به همان مقصودی نایل خواهد شد که از زیارت قبر حضرت زهرا سلام الله علیها نایل می شود. از دیگر مشابهت های حضرت معصومه علیها سلام به حضرت زهرا فداکاری ایشان در راه اثبات ولایت بود زیرا حضرت معصومه علیها سلام نیز آن چنان تلاش کرد که جان خود را فدا نمود و به شهادت رسید.

یعنی حضرت معصومه علیها سلام نیز با کاروانی از حجاز به سوی خراسان برای دیدار چهره عظیم ولایتمداران عصر یعنی برادرش حضرت رضا علیه السلام حرکت کرده تا یار و یاور او باشد ولی در مسیر هنگامی که به سرزمین ساوه رسید دشمنان خاندان نبوت در یک جنگ نابرابر بستگان و برادرش را به شهادت رساندند و با ریختن زهر در غذایش او را مسموم ساختند که بیمار شد و به قم آمد و پس از شانزده روز سکونت در قم به شهادت رسید


همان گونه که حضرت زهرا سلام الله علیها با استدلالهای متین و استوار، حقانیت ولایت حضرت علی علیه السلام را تبیین می کرد، حضرت معصومه علیها سلام نیز چنین بود. روایاتی که از آن حضرت نقل شده غالباً درباره امامت و ولایت علی علیه السلام است که با اثبات ولایت او ولایت امـامـان معصوم نیز ثابت می شود.

برای نمونه حضرت معصومه با چند واسطه از حضرت زهرا نقل می کنند که فرمود: پیامبر در شب معراج به بهشت رفت و بر روی پرده ای در قصر بهشت دید که چنین نوشته شده: «لااله الا الله محمدا رسوله علی ولی القوم» : (معبودی جز خدای یکتا و بی همتا نیست محمد رسول خدا و علی ولی و رهبر مردم است) و بر روی پرده درگاه قصر دیگری نوشته شده است: «شیعت علی هم الفائزون»(شیعیان علی رستگارند).نیز با چند واسطه از رسول خدا (ص) نقل می کند که فرمود:‌«الا من مات علی حب آل محمد مات شهیدا»: آگاه باشید! کسی که با حب آل محمد از دنیا برود شهید از دنیا رفته است).

یکی از روایات او که با چند واسطه به حضرت زهرا سلام الله علیها می رسد این است که:‌حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود:آیا سخن رسول خدا را فراموش کرده اید که در روز عید غدیر خم فرمود: هر کس من مولا و رهبر اویم علی هم مولا و رهبر او است و نیز به علی فرمود:‌ نسبت تو به من همانند نسبت هارون برادر موسی به موسی (ع) است.به این ترتیب می بینیم حضرت معصومه علیها سلام عالمه محدثه آل طه بود و قدم به جای پای حضرت زهرا سلام الله علیها گذاشت و همچون او در عرصه جهاد و تلاش برای اثبات حق کوشید تا جایی که جانش را فدای ولایت نمود و شهد شهادت نوشید.


شخصیت های بزرگ دین ارج و منزلت بسیار والایی برای حضرت معصومه علیها سلام قائل بودند و هستند و او را با حضرت زهرا سلام الله علیها مقایسه می کنند:


حضرت امام خمینی (قدس سره) در قصیده ای که شامل 44بیت است او را با حضرت زهرای اطهر مقایسه کرده در بخشی از آن می گوید:


دختر چون این دو در مشیمه قدرت

نــامد و نایـد دگــر هماره مــقدر


آن یک امواج علــم را شده مبــدا

ویـن یک افواج حلم را شده مصدر


آن یــک درعالـــم جلالـت کـعبه

وین یک در ملک کبریایـی مشــعر


لم یلـــدم بستـه لـب و گرنه بگفتم

دخــت خدایـند این دو نــور مطهر


آن یــک خـاک مدینـه کـرد مزین

صفــحه قم را نمود این یـک انــور


خاک قم ایـن کرد از شـرافـت جنت

آب مــدینه نـمـوده آن یک کــوثر

مرجع کل حضرت آیت الله العظمی حاج آقا حسین بروجردی (قدس سره)مکرر کنار مرقد مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها می آمد و در آنجا با تضرع و تواضع خاص آن حضرت را واسطه قرار می داد و به مناجات می پرداخت.

باراک اوباما (با نام میانی و به صورت کامل: "باراک حسین اوباما")، فرزند و همنام پدر خود "باراک حسین اوباما" است. به دلیل تشدید سوء تفاهمات درباره دین و تمایلات مذهبی وی، "الف"، بیوگرافی تقریبا کامل پدر نامزد دموکرات‏های ایالات متحده را منتشر می‏کند.

باراک حسین اوبامای پدر

باراک حسین اوباما ( 1982-1936 ) پدر سناتور ایالت ایلینوی و کاندیدای حزب دموکرات در سال 2008 یعنی باراک اوباما است. هنگامیکه باراک کوچک دو ساله بود، پدرش خانه را ترک گفت و تنها یکبار دیگر هنگامیکه باراک ده ساله شده بود بدیدن او آمد. او موضوع اصلی خاطرات کودکی باراک اوباما تحت عنوان "رویاهائی از پدرم" را تشکیل میدهد. اوبامای پدر که در کنیا بدنیا آمد و رشد کرد، تحصیلات خود را در ایالات متحده بپایان برد و سپس به کنیا بازگشت و بعنوان یک اقتصاددان ارشد برای دولت خود مشغول بکار شد. اوباما در سن 46 سالگی براثر جراحات حاصله از یک تصادف اتومبیل درگذشت.

دورنمای خانوادگی و شروع زندگی در کنیا

باراک اوبامای پدر، در سال 1936 در نیانگوما-کوگیلو، محدوده سیایا ( که حالا محدوده بوندو نامیده میشود) از کشور کنیا بدنیا آمد. پدرش، حسین اونیانگو اوباما (1979-1895) به قبیله لوئو تعلق داشت. اونیانگو پیش از آنکه بعنوان آشپز برای مبلغان مذهبی مشغول بکار شود، به سفرهای زیادی رفته و در فهرست نیروهای مستعمراتی انگلستان در طول جنگ جهانی اول ثبت نام  و از کشورهای اروپائی، هندوستان و زنگبار دیدن کرده بود. زنگبار جائی بود که او دین خود را در آنجا از مسحیت به اسلام تغییر داد و اسم حسین را به نام خود اضافه کرد. اونیانگو حداقل سه همسر داشت که باراک اوبامای پدر فرزند آکوما همسر دومش بود. با اینوجود، پس از آکوما که خانواده را ترک کرد، این همسر سومش بود که بزرگ کردن باراک را بر عهده گرفت.

اوبامای پدر در نیانگوما- کوگیلو بزرگ شد. در سن 18 سالگی در یک مراسم قبیله ای با زن جوانی به اسم کیزا ازدواج کرد. آنها دارای چهار فرزند شدند که دو نفر از آنها پس از بازگشت باراک از ایالات متحده به کنیا بدنیا آمدند. او هرگز کیزا را که درحال حاضر در براکنل انگلستان پادشاهی زندگی می کند طلاق نداد.

تحصیلات و ازدواجهای صورت گرفته در آمریکا

بدلیل ارائه یک برنامه پیشنهادی مبنی بر ایجاد فرصت برای ادامه تحصیل دانش آموزان نخبه کنیائی در غرب که توسط یک رهبر ملی گرا بنام تام امبویا صورت گرفته بود، اوبامای پدر موفق به دریافت بورسیه تحصیل در رشته اقتصاد شد و در سن 23 سالگی در فهرست دانشجویان دانشگاه هاوائی قرار گرفت. زمانیکه کنیا را بمقصد آمریکا ترک کرد، کیزا را که باردار بود با یک نوزاد پسر تنها گذاشت. همانطور که پسرش سناتور اوباما گفته است، "کندی اینگونه تصمیم گرفته بود که: ما میخواهیم کمک رسانی کنیم. میخواهیم به آفریقا برویم و جوانهای آفریقائی را به این کشور آورده و به آنها بورسیه تحصیلی اعطا کنیم تا متوجه شوند آمریکا چه کشور شگفت انگیزی است."

پس از آن بود که این مرد جوانیکه باراک اوباما (پدر) نامیده میشد یکی از آن بلیطها را بدست آورد و راهی ایالات متحده شد.

با این وجود، در مقاله ای که میکائیل دبس در واشنگتن نوشته است، اینگونه بیان می شود که خانواده کندی تا سال 1960 یعنی تا یکسال پس از تحصیل اوبامای پدر در ایالات متحده ، پیوندی با این ترابری تحصیلی نداشتند. اولین حامیان مالی این برنامه، هاری بلافونته، سیدنی پوآتیه، جکی رابینسون و الیزابت مونی کرک بودند. طبق مدارک موجود در بایگانی مربوط به تام امبویا در دانشگاه استانفورد، الیزابت مونی کرک از حامیان سواد آموزی بود که بیشترین کمکهای مالی را در سالهای اولیه تحصیل اوبامای پدر در ایالات متحده به او اعطا کرد.

بگفته سناتور اوباما، اوبامای پدر قبل از عزیمت به ایالات متحده، دین اسلام را رها کرده و ملحد (آتئیست) شده بود.

در دوم فوریه سال 1961، اوباما با یکی از دوستان دانشجوی خود بنام آن دونهام از ایالت مائوئی در هاوائی ازدواج کرد. آن دختر نمیدانست که اوباما قبلا در کنیا ازدواج کرده و دارای همسر است. پسر آنها یعنی باراک اوباما در 4 اگوست 1961 متولد شد. دوسال بعد، اوبامای پدر برای تحصیلات دانشگاهی در هاروارد پذیرفته شد. او درحالی به ماساچوست نقل مکان کرد که قادر به پرداخت هزینه انتقال همسر و پسرش با خود نبود. او و دونهام در سال 1963 از یکدیگر طلاق گرفته و او تنها یکبار دیگر پسرش را در سن دهسالگی دید. باراک در سال 1965 موفق به دریافت مدرک AM از دانشگاه هاروارد شد.

در هاروارد، او به ملاقات یک معلم امریکائی تبار به اسم روت نیدساند نائل آمد که پس از تکمیل تحصیلات باراک در دانشگاه و بازگشت او به کنیا، او را همراهی کرد و سرانجام بعنوان سومین همسرش با او ازدواج کرد. او و اوباما پیش از طلاق و جدائی صاحب دو فرزند شدند.

بازگشت به کنیا

اوباما پس از بازگشت به کنیا، به استخدام شرکت نفت درآمد و سپس بعنوان اقتصاددان در وزارت حمل و نقل مشغول به خدمت شد. اوباما در سال 1965 مقاله ای تحت عنوان " مشکلاتی که رودرروی سوسیالیسم ما قرار می گیرد"، در روزنامه شرق آفریقا به چاپ رسانید و با لحنی تند طرح کلی برنامه ریزی ملی تحت عنوان " سوسیالیسم آفریقائی و قابلیت کاربرد آن در برنامه ریزی در کنیا  " را که توسط تام امبویا وزیر توسعه و برنامه ریزی اقتصادی ارائه شده بود بباد انتقاد گرفت.

مقاله اوباما او را در کنار رهبر هم پیمانان کمونیست، اوگینگا اودینگا و در مقابل رهبر سه جانبه و غربگرا یعنی تام امبویا و رئیس جمهور کنیا، جمبو کنیاتا قرار داد.  همانطور که سناتور باراک اوباما در خاطرات خود شرح می دهد، درافتادن اوبامای بزرگ با پرزیدنت کنیاتا تاثیر زیادی در نابودی زندگی حرفه ای او داشت. پس از آن زندگی اوباما بسمت سقوط و سراشیبی فقر و الکل رفت ، بطوریکه دیگر هرگز نتوانست بطور کامل قد علم کند. دوست روزنامه نگار کنیائی او فیلیپ اوچینگ به شرح شخصیت سخت گیر اوباما و مشکلات مربوط به الکلی شدن او درروزنامه نیشن (The Nation) پرداخت. اوبامای پدر هر دو پای خود را در تصادف اتومبیل از دست داد، که این مسئله منجر به از دست دادن شغل او نیز شد. مدت زیادی از زندگی او در فقر نگذشته بود که در سن 46 سالگی در تصادف اتومبیل درگذشت.

او در دهکده نیانگوما- کوگیلو ، محدوده سیایا از کشور کنیا بخاک سپرده شده است.

فرزندان

باراک اوبامای پدر علاوه بر سناتور باراک اوباما دارای شش فرزند پسر و یک فرزند دختر بود. همه فرزندان او بغیر از یکنفر، در انگلستان یا ایالات متحده زندگی می کنند.

فرزندان او از کیزا، پسرانش یعنی روی ( که حالا با عنوان آبونگو شناخته می شود)، برنارد و آبو هستند و همینطور دخترشان آیوما که مددکار اجتماعی بوده و یک مدرسه متعلق به بچه های بی سرپرست را در پادشاهی انگلستان اداره می کند. اوباما دو پسر بنامهای دیوید و مارک از ازدواج با روت داشت. مارک در دانشگاه استانفورد به مطالعه علم فیزیک پرداخت و درحال حاضر با یک زن چینی نامزده کرده و در چین زندگی می کند. هشتمین فرزند او یعنی جورج هم، در کنیا ماندگار شده است.

بیوگرافی احسان علیخانی

بیوگرافی احسان علیخانی,احسان علیخانی,عکس های احسان علیخانی

 

بیوگرافی احسان علیخانی + تصاویر احسان علیخانی


نام: احسان علیخانی
زادروز : ۱۵ آبان ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
تحصیلات : کارشناسی در رشتهٔ مدیریت بازرگانی از دانشگاه دانشگاه تهران
پیشه : تهیه‌کننده ، مجری تلویزیونی، دستیار کارگردان، کارگردان

قد احسان علیخانی: 188
سال‌های فعالیت: از سال ۱۳۷۹ دستیار کارگردان، از سال ۱۳۸۱ کارگردان ، از سال ۱۳۸۳ مجری تلویزیونی، تهیه کننده تلویزیونی (از ۱۳۸۸)

 

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

درباره احسان علیخانی :
• در دوران مدرسه درسخوان اما شیطون – برای مهار شیطنت مدیر مدرسه او را مبصر کلاس کرد
• در دوران دبیرستان یک سال در تیم نوجوان پرسپولیس و ۱ سال سایپا بازی کرد و بعلت ۳ بار شکستگی پا دیگر قادربه بازی در چمن نبود و سراغ فوتسال و تنیس رفت.
• برپا کننده جشن ها و مراسم مدرسه در دبیرستان و اجرای تئاتر
• سال ۱۳۷۹ با رتبه ۷۷۰ با رشته مدیریت بازرگانی وارد دانشگاه تهران شد
• در سال ۷۹ با دستیاری کارگردانی در سریال ها و فیلم های سینمایی وارد کار هنری شد مثل پرونده های مجهول – بهشت آبی – هفت ترانه


• سال ۸۱ بعنوان کارگردان آیتم وارد شبکه ۱ شد
• سال ۸۲ خیلی اتفاقی جلوی دوربین رفت و اجرا را شروع کرد
• برنامه های نظیر قله های افتخار – صبح بخیر ایران – باشگاه مهرورزان – ایران ما – پسرای ایرونی
• سال ۸۳ به شبکه ۳ رقت با برنامه صبح آمد – مسابقه رباط ها
• سال ۸۴ جزر و مد – سال ۸۵ جزر و مد


• کارگردانی ۲ دوره جشن قهرمان قهرمانان
• کارگردانی ۲ دوره جشن سالگرد شبکه ۳
• تهیه کننده برنامه های محرمانه – عطر بارون – مثل هیچکس – نور بالا –لطفاً ملاحظه شود سه ستاره (ویژه برنامه تحویل سال ۱۳۹۵)
–ماه عسل ( ۱۳۹۵ ،۱۳۸۷٬۱۳۸۸٬۱۳۹۰٬۱۳۹۲٬۱۳۹۳٬۱۳۹۴  )
• کارگردانی مستندهای شیخ بهایی – المپیاد فیزیک اصفهان
• تهیه کننده ویژه برنامه تحویل سال 87 تا 94

• سه ستاره (۱۳۹۳)

• بهار نارنج (ویژه برنامه تحویل سال ۱۳۹۴)

• دو نیمه سیب (۱۳۹۰، ۱۳۹۱، ۱۳۹۲)

• تهیه کننده برنامه سه ستاره

• طراح، تهیه کننده و مجری برنامه ماه عسل (ویژه برنامه ماه رمضان شبکه سه) سال ۹۴
• طراح، تهیه کننده و مجری برنامه ماه عسل (ویژه برنامه ماه رمضان شبکه سه) سال ۹۳
• طراح، تهیه کننده و مجری برنامه ماه عسل (ویژه برنامه ماه رمضان شبکه سه) سال ۹۲

• سه ستاره (ویژه برنامه تحویل سال ۱۳۹۵)

 

گفتگو با احسان علیخانی:
برای خوانندگان ما بفرمایید که چند سال دارید و کجا متولد شده اید ؟
در ماه آبان 61 و درآلوده ترین شهر دنیا یعنی تهران متولد شده ام.


در چه زمینه ای تحصیل میکنید؟
 مدیریت بازرگانی دانشگاه تهران


چند خواهر و چند برادر هستید؟
دو خواهر و یک برادر دارم که همگی ازدواج کردند و من که از همه کو چکتر هستم با خانواده زندگی میکنم وطبیعتاً مجرد هستم. 


مدیریت بازرگانی کجا و اجرا کجا؟!
الف:من خیلی به کارگردانی و بازیگری علاقه داشتم اما در مقطع پیش دانشگاهی که بودم خیلی مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که به مقوله ی هنر به عنوان شغل دوم نگاه کنم بنابر این خوب درس خواندم و مدیریت بازرگانی قبول شدم . اما در کنار آن در این زمینه هم فعالیت میکردم. با این وجود در حال حاضر این کار در اولویت من قرار گرفته و درس و دانشگاه در اولویت نوزدهم.


شروع فعالیت هایتان به چه صورت بود؟
با باشگاه مهر ورزان جوان همکاری کردم و در برنامه ی پسرای ایرونی که تابستان ۸۳ پخش شد معرفی شدم .برنامه ی بسیار خوب و محبوبی بود خیلی دوست دارم دوباره این کار را تجربه کنم .بعد هم وارد شبکه ی ۳ شبکه ی جوان و محبوب خودم شدم همین جا باید از نادر کاشانی بسیار تشکر کنم که حکم یک پدر دلسوز را برای من داشته و دارد.


گفتید که سریال هم کار کردید در مورد آن توضیح می دهید؟
بله, سریال پرونده های مجهول به کارگردانی جمال شورجه بود که هم کار بازی را بر عهده داشتم و هم دستیار کارگردان بودم.


چه نقشی داشتید؟
نقش خیلی بدی بود! من- یعنی آن بازیگر- در پارک نقش اول های سریال را معتاد میکردم!


در اجرا به چه چیزی بیشتر توجه می کنید؟
من چون خودم منتقد بسیار جدی ای بودم و در تلویزیون از هر اجرایی خوشم نمیامد, سعی کردم همیشه حضور بیننده را کنار خودم احساس کنم.


خودتان رادیو را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون را ؟
صد در صد تلویزیون هم برای مخاطب جذاب تر است و هم برای من اما کار در رادیو مشکل تر و حرفه ای تر است.چون فقط کلام است. اما در کل خیلی دوست داشتم رادیو را هم تجربه کنم.


تا به حال سعی کرده اید از کسی در این راه تقلید کنید؟
اصلاً و به هیچ وجه.

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی


سعی نکردید از کسی الهام بگیرید؟
نمیتوانم بگویم نه, ولی دوست داشتم یک سبک برای خودم ابداع کنم فکر میکنم موفق هم بودم و متفاوت کار کردم .البته این که کارم خوب بوده یا نه مردم باید بگویند.


فکر میکنید شماره ی شما را از کجا پیدا میکنند؟
این بزرگترین سوال زندگی من است!(می خندد)


 تا به حال پیش امده شما را با کسی اشتباه بگیرند؟
بله چند سال پیش بعد از پخش سریال خط قرمز مرا با ایمان اشراقی اشتباه می گرفتند!(نه که خیلی هم شبیه اند!!!والله نه از نظر قیافه خیلی شبیه اند ,نه وقار و متانت!)


 بهترین و بدترین اتفاقی که در این کار برایتان افتاده چه بود؟
از طرف سازمان به مکه رفتم جز بهترین خاطرات من بوده.بدترین خاطره ام هم این است که در یکی از سفرهای برنامه ی پسرای ایرونی به شدت بیمار شدم.


تکیه کلام شما چیست؟
((یه نکته بگم)) یا(( سایتون کم نشه)).


بزرگترین عیب شما چیست؟
کمی شلخته هستم.


بزرگترین حسن شما چیست؟
بسیار پرانرژی هستم.  


به مادرتان در کارهای خانه کمک نمکنید؟
به خدا فرصت نمیکنم. البته مادرم خیلی هوای بچه هایش را دارد.!


زیباترین مکان در دنیا به نظر شما کجاست؟
شک ندارم مسجد الحرام است.


بهترین شاعر از نگاه شما؟
سهراب سپهری را خیلی دوست دارم.


یک بیت شعر از شاعر مورد علاقه تان برایمان می خوانید؟
 کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.


در رانندگی محتاط عمل میکنید یا خیر؟
کمی بد رانندگی میکنم و خب, رالی راهم خیلی دوست دارم.


چقدر قوانین راهنمایی را رعایت میکنید؟
من نزدیک به ۱۰۰ هزار تومان جریمه شدم! تا یاد بگیرم کمربند ایمنی را ببندم.


یک پیام شادی بگویید؟
هم محتوا و هم عنوان مجله ی شما بسیار خوب است . چیزی است که احساس میشود در جوامع امروزی کمرنگ شده و شادی ها مصنوعی شده و لبخندها از ته دل نیست.


برای جوانانی که به حرفه ی شما علاقه دارند چه سخنی دارید؟
خیلی از هنرمندان میگویند که از طریق تحصیلات اکادمیک وارد این حرفه شویدمن این را قبول ندارم. باید استعداد در وجود جوان باشد تا بتواند موفق شود.من هم به نظر خودم استعداد داشتم,آمدم,تقویتش کردم و البته خیلی هم کار راحتی نبود.پس از جوانها میخواهم که بگردند و استعداد خود را پیدا کنند چون هر کسی در یک کاری استعداد دارد. آن را پیدا کنند و تلاش کنند. نا امیدی بدترین سرعت گیر در این راه است درست مثلسرعت گیر های خیابانهای تهران.


 و در پایان…….؟
مثل اخر برنامه هایم میگویم
فردا دوباره صبح می آید از این مسیر
پس چشم انتظار لحظه ی دیدار میشویم .

 

عکس هایی از احسان علیخانی

  احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

عکس احسان علیخانی

احسان علیخانی, بیوگرافی احسان علیخانی, عکس های احسان علیخانی

 

 عکس احسان علیخانی

بیوگرافی احسان علیخانی,احسان علیخانی,عکس های احسان علیخانی

 

گردآوری : بخش سرگرمی بیتوته

سام درخشانی، بازیگر ایرانی

سام درخشانی در آموزشگاه بازیگری سمندریان یک دوره بازیگری گذرانده‌است و با مجموعه شب زدگان به دنیای بازیگری پا گذاشت. 

بیوگرافی سام درخشانی

سام درخشانی متولد ۳۱ تیر ۱۳۵۴ و دارای مدرک تحصیلی علوم تجربی و دانشجوی انصرافی تئاتر است. سام درخشانی در آموزشگاه بازیگری سمندریان یک دوره بازیگری گذرانده‌است و با مجموعه شب زدگان به دنیای بازیگری پا گذاشت.

پس از آن با بهشت آبی، مجموعه همسفر، خانه پدری، دلباخته، و اخیراً هم در سریال سالهای برف و بنفشه و ما چند نفر و روزهای زیبا و نابرده رنج این مسیر را ادامه داده‌است.

 

بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

سام درخشانی با مجموعه شب زدگان به دنیای بازیگری پا گذاشت

 

 ازدواج سام درخشانی

سام درخشانی پس از تمام حاشیه هایی که در مورد ازدواجش به وجود آمد بالاخره در تاریخ 26 خرداد 1394 با عسل امیرپور ازدواج کرد.

سام درخشانی، بازیگری کهنه‌کار و محبوب است و قطعا شناخت زیادی روی او دارید ولی بد نیست درباره همسر او بدانید که عسل امیرپور نام دارد و متولد سال 1362 است؛ او به عنوان مربی بدنسازی مشغول به کار است ولی تحصیلاتش را در رشته نقاشی تا مقطع لیسانس پشت‌ سر گذاشته؛ بنابراین  نقاشی می‌کند و اتفاقا جالب است بدانید که خواهر سام‌ درخشانی هم نقاش است و به گفته سام، حالا خانه آنها تبدیل به یک گالری نقاشی شده است.

 

بیشتر بخوانید:سورپرایزهای سام درخشانی برای همسرش !

بخشی از مصاحبه خواندنی با سام درخشانی و همسرش

زنگ آشنایی من و عسل
سام درخشانی :من و عسل یک دوست خانوادگی مشترک داشتیم که ما را برای یک مهمانی خانوادگی دعوت کرد. در آن مهمانی با عسل آشنا شدم و این آشنایی ادامه پیدا کرد. بعد از مدتی خانواده های ما نیز با هم رفت و آمد پیدا کردند و این باعث شناخت بیشتر ما نسبت به اخلاق و روحیات همدیگر و در نهایت منجر به ازدواج ما شد.


عسل:در ابتدا اصلا فکر نمی کردم آشنایی من و سام به مرحله ازدواج برسد ولی رفته رفته این حس در ما به وجود آمد که می توانیم زندگی مشترک مان را در کنار هم تشکیل بدهیم.


گارد مخالفی که شکست
سام درخشانی: یک بار تنهایی نزد پدر و مادر عسل رفتم و با آنها درباره ازدواج مان صحبت کردم. لطف داشتند و گفتند با شناختی که نسبت به من دارند، با این ازدواج موافقت می کنند. چون با توجه به شرایط کاری قشر ما، آن اوایل کمی نسبت به این موضوع گارد داشتند ولی با توجه به رفت وآمدهایی که بین دو خانواده شکل گرفته و باعث شناخت دو خانواده از هم شده بود، در نهایت بار این مسوولیت را به دوش من و عسل انداختند و تصمیم گیری نهایی را به عهده خودمان گذاشتند. بالاخره یک روز با خانواده به منزل عسل رفتیم، شامی خوردیم، گپی زدیم و در پایان تمام قرارها را گذاشتیم که منجر به عقد من و عسل شد.


عسل: همانطور که سام هم گفت ناخودآگاه نسبت به حرفه او کمی حس تردید و گارد وجود داشت ولی آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که شاید باورتان نشود. سام آدمی است که خیلی فوری تصمیم می گیرد. بعد از اینکه به خوبی با یکدیگر و خانواده های هم آشنا شدیم و دوران آشنایی مان سپری شد، یک روز سام به من گفت:«دو روز دیگر برای خواستگاری می آیم» و واقعا همین کار را کرد و اتفاقات بعد از آن هم در عرض یک هفته رخ داد و ...

 

بیشتر بخوانید: عکس های جشن عروسی سام درخشانی با حضور هنرمندان

 بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

 عکس سام درخشانی و همسرش


عجله ولی با شناخت کافی
سام درخشانی: اصلا این طور نبوده که بخواهیم در تصمیم برای ازدواج یا حتی در تصمیم برای مسائل دیگر زندگی مان، احساساتی عمل کنیم. ما به شناخت کافی از یکدیگر دست پیدا کرده بودیم و به این نتیجه رسیدیم که می توانیم زندگی خوبی را در کنار هم تشکیل دهیم. من حتی خواستگاری اصلی ام را از عسل در روز تولدش انجام دادم و در مقابل دوستانم او را سورپرایز کرده، شخصا از او خواستگاری کردم و حلقه ای به او دادم ولی به هرحال برای ما سنت ها و مراسم مرسوم این کار نیز مهم بود و مراسم خواستگاری ما با حضور خانواده ها نیز برگزار شد و از آنجا که قبل از آن تصمیم اصلی را گرفته بودیم، کارها به سرعت انجام شد.

 

بیشتر بخوانید: عکس مراسم عقد سام درخشانی


یک هنرمند برای یک زوج
سام درخشانی: شغل ما سختی ها، بی نظمی ها، استرس ها و تنش های زیادی دارد و به نظرم از یک خانواده همان یک نفر کافی است که در این حرفه حضور داشته باشد. اگر بخواهیم خانواده ای داشته باشیم که به زندگی و فرزند آینده مان برسیم و برنامه مشخصی در زندگی داشته باشیم، لازم است که فقط یک نفر در این حرفه باشد چون اگر زن و شوهر هر دو در این حرفه باشند، رسیدگی به فرزند، تمرکز و برنامه ریزی روی زندگی واقعا سخت می شود.

یک بازیگر به دلیل بی نظمی هایی که در کارش وجود دارد نمی تواند برنامه ریزی خوبی داشته باشد و این یکی از دلایلی است باعث شد از اهالی سینما کسی را به عنوان همسر انتخاب نکنم. اما مهم تر از آن این است که من اساسا هیچ تصمیمی درباره اینکه چه همسری با چه حرفه ای را انتخاب کنم، نداشتم و همیشه دنبال قسمت خودم بودم و قطعا انتخاب عسل، قسمت من بوده و خیلی خوشحالم که همسری انتخاب کرده ام که می تواند زمان کافی و درستی را در زندگی مان بگذارد.


فیلم‌شناسی سام درحشانی

سینما

۱۳۸۹ سرسپرده (بهمن گودرزی)

۱۳۸۸ دلواپسی (بهمن گودرزی)

۱۳۸۷ عقرب (مجید جوانمرد)

۱۳۸۷ شکار روباه (مجید جوانمرد)

۱۳۸۷ نطفه شوم (کریم آتشی)

۱۳۸۴ صحنه جرم، ورود ممنوع (ابراهیم شیبانی)

۱۳۸۴ شهر آشوب (یدالله صمدی)

۱۳۸۳ جدا افتاده (داوود موثقی)

۱۳۸۲ خانه ای در شن (اردشیر افشین راد)

۱۳۸٢ آغاز دوم (مهشید افشار زاده)

۱۳۷۹ دلباخته (خسرو معصومی)

 

 بیشتر بخوانید: مصاحبه با سام درخشانی در رستورانش + عکس

 بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

 تصاویر سام درخشانی

 

تلویزیون

۱۳۹۴ پشت بام تهران  (بهرنگ توفیقی)

۱۳۹۲ پژمان  (سروش صحت)    
۱۳۹۲  ماتادور  (فرهاد نجفی)
۱۳۹۲ آوای باران (حسین سهیلی زاده)
۱۳۹۲ همه چیز آنجاست (شهرام شاه حسینی)  
۱۳۹۱ راستش را بگو  (محمدرضا آهنج)  

۱۳۹۰ مثل شیشه (جواد مزدآبادی)

۱۳۹۰ شهر دقیانوس (مهرداد خوشبخت)

۱۳۹۰-۱۳۸۹ نابرده رنج (علیرضا بذرافشان)

۱۳۸۸-۱۳۸۹ دارا و ندار (مسعود ده نمکی)

۱۳۸۸ پسری شبیه بابا (میلاد کزازی)

۱۳۸۸ خسته دلان (سیروس الوند)

۱۳۸۸ بازگشت (حسین سحرخیز، تله فیلم)

۱۳۸۸ آسمان همیشه ابری نیست (سعید عالم زاده)

۱۳۸۸ تکیه بر خورشید (حسین سحرخیز، تله فیلم)

۱۳۸۸ در چشم باد (مسعود جعفری جوزانی)

۱۳۸۷ روزهای زیبا (جواد افشار)

۱۳۸۷ آنجا که زاده شده ام (مسعود آب پرور، تله فیلم)

۱۳۸۷ عروس برفی (سیروس الوند، تله فیلم)

۱۳۸۷ راه نیرنگ (مهرداد خوشبخت، تله فیلم)

۱۳۸۷ رد پایی در بزرگراه (حسین تبریزی)

۱۳۸۶ عروس زندان (پرند زاهدی)

۱۳۸۶ به نام گل سرخ (فیاض موسوی)

۱۳۸۶ ساعات ناامیدی (سیروس الوند)

۱۳۸۵ سالهای برف و بنفشه (سعید سلطانی)

۱۳۸۵ ما چند نفر (فیاض موسوی)

۱۳۸۴ روزهای اعتراض (مهران رسام)

۱۳۸۱ دریایی ها (سیروس مقدم)

۱۳۸۰ بهشت آبی (احمد مرادپور)

۱۳۷۹ همسفر (قاسم جعفری)

۱۳۷۹ با من بمان (حمید لبخنده)

۱۳۷۹ خانه پدری (فریدون حسن پور)

۱۳۷۸ شب زدگان (امیرحسین قهرائی)

۱۳۷۸ طلسم طلایی (سعید اکبریان، تله فیلم)

 

تصاویر سام درخشانی

 بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

بیوگرافی سام درخشانی+تصاویر سام درخشانی

 

بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

بیوگرافی سام درخشانی+تصاویر سام درخشانی

 

بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

بیوگرافی سام درخشانی+جدیدترین تصاویر سام درخشانی

 

بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

بیوگرافی سام درخشانی+تصاویر سام درخشانی


بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

عکس های جدید سام درخشانی

 

بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

سام درخشانی و همسرش عسل امیرپور

 

بیوگرافی سام درخشانی,سام درخشانی,زندگینامه سام درخشانی

 

گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته

 

منابع

wikipedia.org

ariapix.net

مجله زندگی ایده آل


ولادت
در روز پنجم اسفند سال 1284 هجری شمسی در محله خیابان که یکی از محله های قدیمی شهر تبریز میباشد کودکی چشم به جهان گشود که نامش را رسول گذاشتند و بعدها نام این محله (خیابان) و اسم شهری که آن متولد شده بود به عنوان قسمتی از اسم و فامیلی آن مولود بر روی سنگ قبرش حک گردید یعنی با نام حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی.
نام پدرش مشهدی جعفر بود و مادرش نیز آسیه خانم نام داشت. 
آسیه خانم زنی بسیار مظلوم و آرام بود و آنطوری که دخترش (ربابه خانم) تعریف میکرد او یکی از زنهای پاکدامنی بوده است که در جلسه های روضه امام حسین (ع) بسیار گریان میشد و زیاد اشک میریخت. 
بازیهای روزگار کم کم رسول را در سنین جوانی به راههای خلاف کشانید به خصوص بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی که او مجبور شد شهر و دیارش تبریز را رها کند و به تهران بیاید.
رسول ترک بعد از آنکه در سالهایی از عمرش اهل نافرمانی و غفلت از خدای خویش بوده است عاقبت همانطوری که خواهید دید ، در یکی از ماههای محرم آن واقعه و مرحمت و دعوت ولایتی و معنوی برایش پیش میآید و او را به شدت دگرگون میسازد.
اما باید توجه داشت که این عنایت و لطفی را که آقا ابا عبدالله الحسین (ع) به رسول ترک مبذول و مرحمت داشته است بی حساب و کتاب و بی دلیل و بهانه نیز نبوده است.
جناب آقای حاج میر حسن قدس حسینی یکی از پیرمردهای با سابقه هیئت مسجد شیخ عبدالحسین میگفت:
«این رسول در همان دوره و سالهایی که هنوز توبه نکرده بود و از معصیت و گناه اجتناب و پرهیز نداشت در آن سالها نیز با خلوص نیت و فقط برای خاطر امام حسین (ع) در جلسات شرکت میکرد تا اینکه این نیت پاک و صدق و صفای او سبب شد که او توبه نصوح و واقعی بکند و عاقبت به خیر بشود.»
« من در طول عمرم هم حاج رسول را دیده ام و هم عکسش فردی را نیز دیدها م که با آنکه از کودکی در هیئتها بود ولی متأسفانه چون اخلاص و نیتی پاک نداشت خداوند او را به وضعیتی دچار کرد که خداوند به هیچ کس نصیب نکند»
در این مجموعه نیز ما در واقع روز تولد او را نیز از همان روزی به حساب می آوریم امام حسین (ع) به بهانه آن خواب و رؤیای ناظم و مسئول هیئت آتشی به جان رسول ترک میاندازد و او را به جرگه عاشقهایش وارد میسازد.
رسول ترک بعد از توبه و بازگشت به صراط مستقیم یکی از گریه کنندگان و دلسوخت هایی میشود که بسیاری از پیرمردهای هیئتهای قدیمی تهران چه از فارسها و چه از ترکها با قاطعیت میگویند که بعد از او هنوز نظیرش نیامده است.
یکی از چشمگیرترین جلوه های گریه های رسول ترک در روزهای دهه اول محرم به خصوص در روزهای تاسوعا و عاشورا بوده است. 
در روزهای تاسوعا و عاشورا در میان دسته های هیئتهای آذربایجانی ها که گاه به طول دو سه کیلومتر میرسید، رسول ترک با ناله ها و ضجه های جانسوز در انتهای دسته حرکت میکرد و غوغایی بر پا میکرد.
میگویند:
بسیاری از مردم گاه فقط به انتظار میایستاده اند تا گریه ها و ناله های رسول را تماشا کنند.
همه آنهاییکه رسول را در آن روزهای تاسوعا و عاشورا دیده اند میگویند: 
زمانی که رسول ترک، گریان و نالان از جلوی جمعیت عبور میکرد صدای ناله و گریه مرد و زن و پیر و جوان نیز به هوا برمی خاست.
میگویند یکبار زمانی که رسول ترک در حال خواندن نوحهای ترکی بوده است عدهای از زنها و مردهای فارسی زبان که در گوشهای از بازار به تماشای او ایستاده بوده اند به قدری منقلب و محزون میشوند که صدای گریه و ناله آنها نیز در فضای بازار میپیچد. 
در ای هنگام رسول ترک روی به آنها میکند و از آنها میپرسد: مگر شماها متوجه معنای حرفهای من میشوید؟
بعضی از آنها جواب داده بودهاند: ما ترکی نمیفهمیم ولی از حالتهای تو به خوبی متوجه میشویم که الان از چه داری میخوانی و ما از حالتهای تو عمق مصیبت را احساس میکنیم!

رسول ترک آنچنان در عشق و محبت و ارادت به مولایش آقا ابا عبدالله الحسین (ع) ذوب شده بود که گاهی در جلسه روضه به خصوص در روزهای تاسوعا و عاشورا به اندازهای منقلب و بیتاب میشده که همچون مادرهای جوان مرده یا مجنونین میشده است. به همین دلیل او در میان بسیاری از دوستان و ارادتمندانش به خصوص در بین بسیاری از آذربایجانیها به « حاج رسول دیوانه» نیز معروف میباشد.
میگویند حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به رسول ترک در بسیاری از مواقعی که از خود بیخود میشده و گاهی نیز قبل از اینکه شروع به خواندن نوحه یا روضهای بنماید با صدایی بسیار حزین و جاسوز و با همان لهجه زیبای ترکی اش این بیت را میخوانده است:
گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست
من گشتم و دیوانه توکلت علی الله

حاج حمید واحدی یکی از بازاریهای تهران با یک صفا و حزن و اندوهی خاص میگفت: «حاج رسول یکی از عاشقها وشیفتگان حسینی بود؛ واقعاً دیوانه امام حسین (ع) بود. وقتی او مشغول گریه و زاری میشد انگار قیافه او را، شکل و نقشه صورت او را، به دیوانگی و عاشقی امام حسین (ع) نقش بسته بودند. 
یعنی اگر گاهی کسی او را به طور مثال در روزهای تاسوعا و عاشورا می دیدی که با مشت بر سرش میزد برایش جلف و زننده نبود. 
همه او را عاشق و دیوانه حسین (ع) میدیدند. 
او در عزاداریها هر کاری که میکرد برای کوچک و بزرگ و زن و مرد و پیر و جوان گریه آور بود حتی اگر کسی تا آنموقع برای امام حسین (ع) اشکی نریخته بود، زمانی که حاج رسول را در حال گریه و ناله میدید او هم به گریه میافتاد. 

به راستی که معلوم نیست رسول ترک چگونه مینالیده است و چگونه با ضجه های جانسوزش میسوخته است که همه آنهاییکه ضجه ها و حالتهای عاشقانه او را دیده اند به محض ذکر نام و یاد رسول ترک بلافاصله به یاد آقا و مولای رسول ترک حضرت اباعبدالله الحسین (ع) میافتند.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست 
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
حاج سید احمد حسینی تقویان میگفت: 
«حاج رسول یک حسینی واقعی بود، خدا رحمتش کند. او به اندازهای پاک و با تقوا شده بود که ما نمیتوانستیم باور کنیم که او در جوانی و در سالهایی از عمرش آدمی غافل و جاهل بوده باشد. 
او در عین اینکه مردی خشن به نظر میرسید ولی آدمی بسیار پاک و وارسته بود. زمانی که ماه مبارک رمضان از راه میرسید او به کلی مشغول عبادت میشد و خیلی از کارهایش را تعطیل میکرد و کمتر به بازار و به حجره و مغازه اش میرفت.»
آخرین نکته ای که در این قسمت باید به آن اشاره شود مربوط به روضه خوانیهای رسول میباشد. 
رسول ترک به هیچوجه به طور رسمی نوحه خوان و یا مداح نبوده است، بلکه او گاهی در وسط جلسه های روضه ها زمانی که اشعار و نوحه های خوب و پرمحتوایی خوانده میشده و یک لطایف و نکت ههای تکاندهنده و آتش افکنی بر قلبش جاری میشده بر میخاسته و آن نکات را با زبان و بیانی بسیار مؤثر و منقلب کننده بیان میکرده است که البته گاهی شرح و تفسیرهای رسول تا ساعتها به درازا میکشیده است و همه نوحه خوانیها و مرثیه سراییهای دیگر را تحت الشعاع قرار میداده است!

ماجرای توبه رسول
در محرم آن سال در یکی از این شبهای دهه اول محرم رسول ترک به سوی هیئت و جلسه روضه ای میرفت که مسئولین و بعضی از شرکت کننده های در آن هیئت از اینکه رسول ترک به هیئت و جلسه آنها میآمد بسیار ناراحت و ناخشنود بودند.
در این چند شبی که از محرم گذشته بود رسول ترک هر شب در آن هیئت حاضر شده بود. او در این چند شب به همه نشان داده بود که نمیتواند مانند بسیاری از شرکت کنندگان و عزاداران در گوشهای از مجلس آرام و ساکت بنشیند. 
او فکر میکرد میتواند در آن جلسات هر کاری که هر یک از اعضای هیئت میکند او نیز انجام دهد. او حتی بدش نمیآمد تا در نظم و ترتیب بخشیدن به مراسم عزاداری نیز دخالت کند. 
هر چند که همه حرکتها و کارهای رسول با نوعی شلوغکاری همراه بود اما به وجه اساس و ریشه این نارضایتیها و دلخوریهای اهل هیئت بخاطر این شلوغکاریها نبود. 
آنها از مرام و شخصیت رسول ناراحت بودند. آنها فکر میکردند که وجود و حضور چنین آدمی هیئت و جلسه عزاداری و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز میدارد و حق هم در ظاهر با آنها بود، زیرا رسول آدمی قلدر و لات و لاابالی بود. او مردی بود که به فسق و زورگویی شهرت داشت. او یکی از قلدرهای شروری بود که مأمورهای کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخوردی جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند.
اما رسول ترک با تمام این گمراهیهایی که داشت یک صفت و خصلت نیکو وعجیبی نیز داشت. او دوست داشت در ماههای محرم در هر شکل و حالتی که هست در جلسه های سوگواری و روضه سرور آزادگان عالم حضرت حسین بن علی (ع) شرکت کند. 
گاهی قبل از اینکه بخواهد به سوی جلسه روضها ی حرکت کند ابتدا دهانش را برای لحظاتی کوتاه زیر شیر آب میگرفت و به خیال خودش دهانش را به این شکل آب میکشید تا دیگر نجس نباشد و آنگاه به سوی هیئت و جلسه روضه ای به راه میافتاد.
رسول ترک آن شب نیز وارد هیئت شد. بسیاری از نگاههایی که به او میافتاد محترمانه و مهربانانه نبود. مسئول هیئت هم که آدمی خوش سیما و با صفا بود با دیدن و مشاهده رسول ناراحت به نظر میرسید. 
دقایق زیادی از آمدن و حضور رسول نگذشته بود که جوانی از میان مسئولین هیئت قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت و مشغول صحبت با رسول شد .
کم کم آثار ناراحتی و غضب در صورت و چهره رسول ظاهر گشت. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفها و صحبتهای آن جوان گوش میداد.
آن جوان که خود فرستاده مسئول هیئت معرفی کرده بود با صراحت و بدون هیچ ملاحظه و ترس و واهمه ای به رسول حالی کرده بود که باید از مجلس بیرون برود و دیگر حق ندارد در هیئت و جلسه آنها شرکت کنند.
معلوم بود که رسول ترک از اینکه او را از جلسه امام حسین (ع) بیرون میکنند به خشم آمده است. او از روی ناراحتی نمیتوانست حرفی و سخنی بگوید. او در حالی که خودش را کنترل میکرد به حرفی و سختی از جایش بلند شد. برای لحظاتی سکوت و خاموشی بر مجلس سایه افکنده بود. در آن لحظات بعضیها گمان میکردند که او الان دعوا و جنجالی به راه خواهد انداخت. 
ارادت و اعتقادش به امام حسین (ع) به اندازهای بود که به او اجازه نمیداد تا از خادمان و ارادتمندان به ا مام حسین (ع) کینه و عقدهای به دل بگیرد و دعوا و زد و خوردی به راه بیاندازد. 
آن شب نیز مثل همه شبهای خدا به پایان رسید هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دری باز شد و مردی از خانه اش بیرون آمد. 
او به جلوی خانه رسول رسید و شروع به در زدن نمود. 
رسول در را باز کرد.
مردی که پشت در ایستاده بود همان مسئول هیئت بود .
مسئول هیئت در حالی که بر روی پنجه های پایش ایستاده بود هیکل و جثه قوی و بزرگ رسول را در آغوش گرفته بود .
مسئول هیئت بعد از معذرت خواهی ها و دلجوییهای فراوان از رسول خواست تا او حتماً در شبهای آینده در جلسه های آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرفهای شب گذشته را فراموش کند. 
مسئول هیئت نمیخواست بیش از این توضیحی بدهد و دلیل و علت این تغییر نظر و رفتارش را بیان بنماید. 
زمانی که مسئول هیئت میخواست خداحافظی کند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول میدانست که مسئول هیئت بدون علت و بیخودی عقیدهاش تغییر پیدا نکرده است. او پافشاری و اصرار داشت تا علت این تغییر را بداند.
مشاهده یک خواب و رؤیایی عجیب باعث شده بود تا مسئول هیئت از اینکه در شب گذشته رسول را از جلسه امام حسین (ع) بیرون کرده است به شدت پشیمان و نادم بشود. 
تقدیر و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود تا مسئول هیئت دراولین دقیقه های صبح و در همان جلوی خانه رسول همه رویا و خوابش را برای رسول بازگو کند و واسطه و رساننده یک پیام و دعوتی رمزدار از جانب امام حسین (ع)برای رسول ترک باشد .
مسئول هیئت در شب گذشته در عالم خواب دیده بود در شبی تاریک در صحرای کربلا قرار دارد. او در خواب دیده بود که خیمه ها و یاران و اصحاب امام حسین (ع) در یک طرف میباشند و یاران و خیمه های لشکریان یزید (لعنت الله علیهم اجمعین) در سویی دیگر. مسئول هیئت تصمیم می گیرد برای مشاهده اوضاع و احوال خیمه های اما حسین (ع) به سوی خیمه های آن حضرت حرکت کند.
هنوز بیشتر از چند قدم بر نداشته بود که ناگاه متوجه میشود سگی در حال پاسبانی و نگهبانی از خیمه های امام حسین (ع) است. آن سگ با پارسها و حمله های جسورانه اش به هیچ غریبهای اجازه نمیداد به خیمه های امام حسین (ع) نزدیک شود.
مسئول هیئت قدم بر میدارد و با احتیاط به سوی خیمه های سیدالشهداء حرکت میکند ولی آن سگ به سوی او نیز حمله ور میشود و با سماجت مانع از نزدیک شدن وی به خیمه های حسینی میگردد.
مسئول هیئت در آن تاریکی و ظلمت شب با آن سگ درگیر میشود و میخواهد خودش را به خیمه ها برساند. او به سختی و با کوشش و تلاشی زیاد در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با نگاه به سر و کله آن سگ متوجه یک منظره بسیار عجیب و غریبی میگردد. 
مسئول هیئت با گریه و اشک به رسول ترک میگوید:
«... رسول! من در حالیکه با آن سگ رو در رو شده بودم یکدفعه متوجه مسئله عجیبی شدم، من ناگهان متوجه شدم که سرو صورت آن سگ سر و صورت توست، این سر و کله تو بود که بر روی هیکل و بدن آن سگ قرار داشت؛ رسول! در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمه های امام حسین (ع) بودی...»
رسول ترک بعد از شنیدن رویای مسئول هیئت شروع به گریه و زاری میکند، او ناله کنان، تند تند از مسئول هیئت میپرسیده است: «... راست میگویی یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمه های اما حسین (ع) بودم؟... » و سپس بعد از درآوردن صدای سگها با شور و وجدی آمیخته به گریه و اشک فریاد میکشیده است:«از این لحظه به بعد من سگ حسینم... خودشان مرا به سگی قبول کرده اند...»



رحلت
شب نهم دی ماه 1339 هجری شمسی مطابق با شب پانزدهم رجب 1380 هجری قمری از راه رسید. 
آن شب یکی از شبهای جمعه بود. 
همه دوستان و رفقای رسول ترک هنوز امیدوار بودند که که حاج رسول همچنان در میان آنها باقی خواهد ماند و همچون گذشته چشمه های اشک را از چشمهای آنان سرازیر خواهد کرد .
حاج احمد ناظم آن شب بر بالین حاج رسول بود و آمده بود تا همچون دوستی با وفا همه آن شب را در کنار رسول بیدار و حاضر باشد.
آن شب هر از چند گاهی رسول ترک روی به حاج احمد آقای ناظم میکرده و با همان لهجه غلیظ و زیبای ترکی میگفته است:
«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم»
و باز بعد از لحظاتی دوباره همان جمله را همراه با قطره هایی از اشک تکرار میکرده است:
«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم»
حاج احمد آقای ناظم با توجه به شناختی که از رسول ترک داشت شاید دیگر با شنیدن این جمله های رسول یقین پیدا کرده بود که رسول رفتنی شده است. 
در آن آخرین لحظات حاج احمد آقای ناظم شاهد و ناظر بوده است که یکدفعه یک وجد و خوشحالی برای رسول ترک حاصل میشود و او با یک شور و حالی زائدالوصف صدایش را بلند میکند و به زبان ترکی میگوید:
«آقام گلدی آقام گلدی (آقایم آمد آقایم آمد) آقام گلدی آقام گلدی...»
و سپس بلافاصله و با آغوشی باز جان را به جان آفرین تسلیم میکند...


همان شب در نجف اشرف 
یکی از دوستان و رفقای رسول ترک، مرحوم سید محمد زعفرانچی نیز همچون بسیاری از ترکها و آذربایجانیهای عاشق ولایت دارای گریه های شدیدی بود. مرحوم زعفرانچی و رسول ترک با دو سه نفری دیگر علاوه بر گریه های داخل جلسات بعد از اینکه جلسه های روضه تمام میشده و مردم متفرق میشده اند تازه در بسیاری از موقعها گریه های آنها شروع میشده است.
حاج سید محمد زعفرانچی و رسول ترک یک روز بعد از جلسه با یکدیگر عهد و پیمان میبندند که هر کدام از آنها که زودتر از دنیا رفت به خواب و رؤیای دیگری بیابد و به دیگری بگوید که این گریه ها و اشکها تا چه اندازه مفید و مقبول واقع شده است؟ و آیا حضرات المعصومین (ع) این گریه ها را از آنها قبول کرده اند یا نه؟
مرحوم حاج سید محمد زعفرانچی و رسول ترک این عهد و پیمان را با هم میبندند و سالها از این قصه و قضیه میگذرد تا اینکه حاج سید محمد زعفرانچی در یک شبی که در نجف اشرف مشرف بوده است رؤیای شگفتی را مشاهده میکند و نقل می کرد که : 
آن شب در نجف اشرف در عالم خواب و رؤیا دیدم که به تنهای در داخل خیمه ای نشسته ام. سپس نگاهم از لای پردههای خیمه به بیرون افتاد و دیدم که یک ماشینی روباز با سرعت به سوی خیمه در حرکت است. 
زمانی که آن ماشین به نزدیکیهای خیمه رسید دیدم که مردی با لباس و تن پو ش عربی راننده آن ماشین میباشد و حاج رسول نیز در کنار راننده شادمان و مسرورنشسته است.
وقتی آن ماشین به جلوی خیمه رسید یک نیم چرخی زد و حاج رسول با عجله از آن ماشین به بیرون پرید و به جلوی خیمه من آمد و به من گفت:
«آنان زهرای آند اولسون حاج سید محمد اوزلری گلدیلر بیلمی آپار دیلاز»
(یعنی: ای حاج سید محمد سوگند و قسم به جده ات حضرت زهرا (س) خودشان آمدند مرا بردند!)
و بعد حاج رسول دوباره با عجله رفت و سوار بر آن ماشین شد و آن ماشین در میان گرد و غبار از جلوی چشمهای من دور شد و من در همین لحظه در حالی که عرق کرده بودم و خوف و ترسی بر جانم افتاده بود از خواب بیدار شدم.
هنوز صبح نشده بود و من درفکر فرو رفته بودم که خدایااین چه خوابی بودکه من دیدم. به هر حال دوباره کم کم خواب مرا فرا گرفت و من فردای آن شب در حالی که چندان توجهی نیز به آن خوابم نداشتم به دفتر و بیت آیت الله العظمی خویی رفتم که ناگاه در آنجا شنیدم از تهران خبر رسیده است که حاج رسول دیوانه از دنیا رفته است!


تشییع جنازه
حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی در تاریخ نهم دی ماه 1339 هجری شمسی مطابق با پانزدهم رجب 1380 قمری در سن 55 سالگی به سرای باقی شتافت و خبر وفاتش همان روز سینه به سینه و کوچه به کوچه و محله به محله در شهر پیچید و همه کسانی را که با او آشنایی و رفاقت و برخوردی داشتند غمگین و متأثر کرد.
ابتدا جنازه او را به مسجد شیخ عبدالحسین معروف به مسجد آذربایجانیها بردند و کم کم انبوهی از جمعیت به سوی آن مسجد سرازیر شدند. 
همه محزون و اندوهگین بودند و هرکدام به شکلی ابراز تأسف و اندوه مینمودند. حتی پیرمردها و بزرگترهای هیئت نیز نمیتوانستند بی صبری و بی تابیهای خودشان را ظاهر نسازند. 
همچنانکه جنازه رسول در طول مسیر به پیش میرفت لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد. تشییع جنازه رسول ترک به اندازه ای با شکوه شده بوده است که همه کسانی که آنرا دیده اند تعبیر شان این بود که انگار یک مجتهد بزرگ ازدنیا رفته است.

حاج احمد فرشی میگفت: 
«من در زمان تشییع جنازه حاج رسول ده دوازده سال من داشتم و در جلوی پرچمی که جلوتر از جنازه در حرکت بود حرکت میکردم. 
من هنوز به خوبی در ذهن و خاطرم مانده است که آن روز تشییع حاج رسول به اندازهای شلوغ شده بود که بعضی از این خانمهای چادری و متدین تندتند از من که در آن زمان در حدود دوازده سال داشتم میپرسیدند: آقا پسر! کدام آقا و مجتهدی از دنیا رفته است؟ من هم جواب میدادم حاج رسول از دنیا رفته است.»
آن روز در همان اولین دقیقه های تشییع جنازه رسول در ابتدا سر و کله یکی از مشتیها و گردن کلفتهای تهران معروف به مصطفی دیوانه پیدا شده بود. 
مصطفی دیوانه با عدهای از دوستان و هم مرامهای خود به سوی تابوت رسول هجوم برده بودند تابوت را از دست آذربایجانیها و بازاریها تهران بیرون آورده و بر بالای دستهای خویش گرفتند و همچنین زمانی که تابوت حامل جنازه پاک و نظر شده رسول ترک به نزدیکیهای چهار راه مولوی رسیده بود مرحوم طیب نیز با جمعی از میدانها و با دار و دستهاس به جمعیت پیوسته بودند و خود را به زیر تابوت رسول رسانیده بودند. 
از دور به نظر میرسیده است که برای حمل و گرفتن جنازه رسول دعوایی بر پا شده است، اما این دعواها به هیچ وجه زننده و غیر طبیعی نبوده و بلکه بسیار هم گریه آور و منقلب کننده بوده است.
آن روز در هنگام تشییع جنازه رسول ترک مرحوم حاج حسین فرشی به یاد یکی از حرفهای رسول افتاده بود و حالا در گوشهای ایستاده بود و زار زار گریه میکرد. چند روز پیش از این یعنی در روزهای مریضی و بیماری رسول، بسیاری از دوستان و آشناهای رسول آنچنان که شایسته بوده است به ملاقات و عیادتش نرفته بودند. 
به همین دلیل رسول ترک در چند روز پیش از این در بستر بیماری به حاج حسین فرشی گفته بود: من میترسم شماها این جنازه مرا بسیار غریبانه و بی سر وصدا تشییع و تدفین کنید که در اینصورت من فقط ترسم از این است که خدای ناکرده بعضی از این هم مرامها و رفقای دوره قدیم و دوره قبل از توبه در پیش خودشان به ارباب و مولای من طعنه بزنند که رسول به سوی امام حسین (ع) رفت و حالا ببین جنازه اش را چه غریبانه و خاموش به خاک می سپارند.

به هر حال جنازه مرحوم حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی در میان انبوهی از جمعیت با آن شکوه و عظمت در تهران تشییع شد و سپس عده زیادی از دوستان و رفقای رسول جنازه او را به شهر مقدس قم منتقل کردند و پس از طواف به دور حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (ع) در قبرستان مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری معروف به قبرستان نو در همان قبری که رسول ترک را در چندی روز پیش از این به خود جلب و خیره کرده بود به خاک سپردند.


قصه قبر رسول ترک
در یکی از روزهای سرد پاییز مادر یکی از نوحه خوانهای تهران به نام حاج حسین فرشی از دنیا رفته بود و رسول ترک با جمعی از دوستانش به همراه حاج حسین به شهر مقدس قم رفته بودند تا جنازه آن مادر را به خاک بسپارند. 
آنها بعد از اینکه تابوت را به دور حرم مطهر حضرت معصومه(ع) طواف میدهند به سوی یکی از قبرستانهای نزدیک حرم به راه میافتند. یکی از کارگرها و قبرکنهای قبرستان از قبل قبری را مهیا و آماده کرده بود. 
او تشییع کنندگان را به سوی قبری آماده هدایت میکند. تشییع کنندگان به بالای آن قبر میرسند و رسول ترک با مشاهده آن قبر به یکباره حالش منقلب و متغیر میشود. 
لحظاتی نمیگذرد حاج حسین فرشی با دفن مادرش در آن قبر مخالفت میکند او میگوید: چون این قبر در زیر ناودان قرار دارد به هیچ وجه راضی نیستم مادرم در اینجا دفن شود.
عاقبت قبر کن شروع به آماده سازی قبری دیگر در گوشه دیگری از قبرستان میکند و تشییع کنندگان مشغول دفن کردن آن مادر در قبر دوم میشوند.
با آنکه رسول ترک بر بالای قبر دوم ایستاده بود ولی به خوبی پیدا بود که او همچنان همه حواسش پیش قبر اول میباشد. 
حاج سید احمد تقویان که یکی از کسانی است که آنروز در آنجا حضور داشته است میگفت: 
«آن روز من و همه کسانیکه در آنجا حضور داشتیم متوجه شده بودیم که حاج رسول حالت عادی ندارد. او در حالی که تندتند به همان قبر اول نگاه میانداخت به شدت به فکر فرو رفته بود. من خودم که در کنار حاج رسول ایستاده بودم میدیدم که او هر چند لحظه یکبار به سوی آن قبر خیره میشد و زیر لب و با یک حالتی خاص میگفت: لا اله الا الله، لا اله الا الله... با آنکه آن روز برای من بسیار عجیب و غیر عادی بود که چرا حاج رسول به این اندازه نسبت به آن قبر حساسیت پیدا کرده است ولی به هیچ وجه نمیتوانستم فلسفه آن را حدس بزنم تا اینکه هفته ها و روزهای زیادی نگذشت که حاج رسول بیمار شد و از دنیا رفت و جنازه او درست در همان قبری که او را به خود خیره و جلب کرده بود به خاک سپرده شد!! 



خواب مرحوم خطایی
حاج حسین نوتاش تعریف میکرد: 
بعد از تشییع جنازه حاج رسول در تهران که بسیار پرجمعیت و با عزت برگزار شد ما با عده زیادی از دوستان و آشنایان به شهر قم رفتیم و جنازه حاج رسول را در یکی از قبرستانهای نزدیک حرم حضرت معصومه (ع) دفن کردیم و بعد از مراسم تدفین با چند نفر از دوستان با عجله و با شتاب سوار بر ماشین مرحوم آقا اسلام خطایی شدیم تا هر چه زودتر به تهران برسیم و در مراسمی که برای حاج رسول در تهران گرفته میشد حاضر شویم. 
آن روز که ما در مسیر راه قم به تهران در حرکت بودیم از حالات و کارهای راننده ماشین آقای خطایی پیدا بود که بسیار منقلب و محزون است . 
عاقبت او خودش لب به سخن گشود و در حالی که قطرههای اشک از چشمانش سرازیر شده بود رازی را که در دل داشت برای ما بازگو کرد و گفت:
راستش یک مدتی میشد که من با حاج رسول یک اختلاف و کدورتی پیدا کرده بودم و به دیدنش نمیرفتم. 
تا اینکه حاج رسول به بستر بیماری افتاد و من شنیدم که حال حاج رسول بسیار وخیم و بد شده است. به همین خاطر من تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت به عیادتش بروم و او را از خودم راضی و خشنود کنم. 
اما متأسفانه مشکلات و گرفتاریهای روزمره زندگی این فرصت را به من نمیداد. تا اینکه دیشب زمانی که باماشینم به خارج از تهران رفته بودم و در حال بازگشتن به تهران بودم با خودم اندیشیدم که چرا من به این اندازه امروز و فردا میکنم و به عیادت و ملاقات حاج رسول نمیروم؟ 
پس همان موقع تصمیم گرفتم تا هر طوری که شده است یکسره به سوی خانه حاج رسول حرکت کنم اما باز متأسفانه زمانی که من به تهران و به نزدیکیهای خانه حاج حاج رسول رسیدم ساعت از دوازده شب گذشته بود. 
با این حال خودم را به جلوی خانه حاج رسول رساندم و با خودم گفتم اگر از داخل خانه سر و صدایی بیاید در میزنم و به داخل میروم اما وقتی گوشهایم را در جلوی خانه حاج رسول خوب تیز کردم احساس نمودم که خانه حاج رسول بسیار ساکت و خاموش است و بهتر است تا در این موقع از شب مزاحم نشوم.
من دیشب خسته و ناامید به خانه ام رفتم و خوابیدم ولی در دنیای خواب شاهد یک رؤیای بسیار شگفت و منقلب کننده ای شدم. 
من در خواب دیدم که حاج رسول از دنیا رفته است و جمعیت بسیار زیادی در حال تشییع جنازه حاج رسول هستند. در همین هنگام من نگاهم به وسط جمعیت افتاد و دیدم که در جلوی جمعیت یک خانمی نیز در حال حرکت است. وقتی آن زن را در میان جمعیت و مردها دیدم بسیار ناراحت و عصبانی شدم و با خودم گفتم چرا این زن به وسط جمعیت و به میان مردها آمده است؟! حتی با خودم فکر میکردم شاید این خانم یکی از خواهرهای حاج رسول باشد.
خلاصه اینکه خودم را به نزدیکیهای آن خانم رساندم و به بعضی از پیردها اشاره کردم تا به این زن بگویند که از بین مردها بیرون برود، اما هیچکس توجهی به حرفهای من نمیکرد. به هیمن خاطر خوم به کنار آن خانم رفتم و گفتم: ببخشید خانم، اگر شما از خواهرهای حاج رسول هم که باشید بهتر است که هر چه زودتر از وسط جمعیت بیرون بروید، درست نیست شما در اینجا باشید.
زمانی که من داشتم این حرفها را به آن خانم میگفتم یکدفعه او روی به من کرد و گفت: آیا شما میدانی من که هستم؟
من هنوز جوابی نداده بودم که آن خانم خودش با یک حزن و اندوهی خاص ادامه داد وگفت: من زینب هستم، این جنازه هم متعلق به ماست. ما خودمان باید او را تشییع کنیم!
مرحوم آقای خطایی در حالیکه به شدت گریه میکرد میگفت: در همان لحظهای که خانم حضرت زینب (ع) خودش را به من معرفی کرد من به اندازهای منقلب شدم که ناخودآگاه فریاد بسیار بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم و دیدم اعضای خانواده نیز با صدای فریاد و ناله من از خواب پریده اند و در بالای سرم جمع شده اند.
من در همان اولین دقیقه های صبح خودم را با عجله و شتاب به جلوی خانه حاج رسول رساندم اما متأسفانه مشاهده کردم صدای گریه و ناله بلند است و حاج رسول از دنیا رفته است. 
اما یک نکته و مسئله بسیار شگفت و جالبی که فکرم را به خود مشغول کرده است این است که من امروز در تشییع جنازه حاج رسول درست همان صحنه هایی را دیدم که دیشب در خواب دیده بودم. به همین دلیل من مطمئن هستم اگر من چشمهای بینا و با بصیرتی داشتم خانم حضرت زینب (ع) را در تشییع جنازه حاج رسول در بیداری نیز میدیدم.






دو ویژگی از رسول ترک
حاج جلیل عصری نوبری خاطراتی از صفات و عادتهای رسول ترک را نیز در ذهن داشت و تعریف میکرد:
یکی از ویژگیهای حاج رسول این بود که اگر او از خیابان و کوچه و محلی رد میشد که در آنجا جلسه روضه و توسل به ابا عبدالله الحسین (ع) برقرار بود امکان نداشت او بی تفاوت از آنجا رد بشود و برود، بلکه برای دقیقه های کوتاهی هم که شده در آن جلسه حضور می یافت. 
او حتی وقتی در روزهای جمعه از خانه اش بیرون میآمد تا به هیئت و جلسه خاصی برود در مسیر راهش هر پرچم و نشانه هیئت و جلسه روضهای را میدید فوری وارد آن جلسه روضه میشد و چند دقیقه می نشست و بعد دوباره بلند میشد به سوی هیئت و جلسهای که میخواست برود حرکت میکرد. 
همچنین حاج جلیل عصری میگفت:
یکی دیگر از ویژگیها و خصوصیتهای حاج رسول این بود که او هر روز صبح وقتی از خانه اش بیرون میآمد و میخواست به سوی بازار و مغازه اش برود ابتدا به زیارت امامزاده ای که در همان نزدیکی های خانه اش در خیابان خیام بود مشرف میشد و بعد از زیارت به مغازهاش میرفت. امکان نداشت که حاج رسول یک روز بدون زیارت آن امامزاده به بازار برود.

لحظه اجابت دعاهای رسول
حاج مجید فرسادی از مداحهای اهل بیت (ع) میگفت: 
حاج رسول در بعضی از مواقع وقتی به شور و حال میافتاد ساعتها گریان و نالان میشد و بعد از اینکه چند ساعت گریه و زاری میکرد از حال میافتاد و خسته و بی رمق در گوشه ای مینشست و با همان حالت خسته و حزینی که داشت به آرامی و با دل شکستگی این جمله را زیر لب تند تند تکرار میکرد:
سنه قربان اولوم حسین (ای به فدای تو بشوم حسین) / سنه قربان اولوم حسین، سنه قربان اولوم حسین...
همیشه وقتی حاج رسول در این حالت میافتاد ما فوری به کنارش میرفتیم و حاجتهای خود را بیان میکردیم تا او از امام حسین (ع) بخواهد. چون در این حالتها او هر دعایی که میکرد مستجاب میشد و رد شدنی نبود! و ما همیشه حاجتهای خودمان را در این لحظات میگرفتیم.



عنایت حسینی 
حاج حسن علیپور میگفت:
در یکی از روزهای عاشورا من با حاج رسول در وسط بازار کفاشها در گوشهای ایستاده بودم. ما منتظر بودیم تا دسته های آذربایجانیها بیایند تا ما هم به آنها ملحق شویم. 
آن روز بازار و اطراف بازار بسیار شلوغ بود و مانند همه روزهای تاسوعا و عاشورا جمعیت بسیار زیادی برای عزاداری و یا تماشای عزادریها به بازار آمده بودند. در همان لحظات من مردی خوش سیما را دیدم که از میان جمعیت در حال عبور بود. آن مرد همانند کسانیکه گلو درد دارند با پارچهای سیاه گلویش را محکم بسته بود. 
وقتی نگاه و چشم حاج رسول به آن مرد افتاد فوری به من گفت: حسین آقا، برو آن آقا را صدا بزن بیاید اینجا. او حاج اکبر آقای ناظم قنات آبادی است.
از طرز و شکل صحبتهای حاج اکبر آقای ناظم معلوم گشت که حدسم درست بوده است و او به علت گلو درد گلویش را با پارچهای بسته است. گلوی حاج اکبر آقای ناظم بر اثر عزاداریها و نوحه خوانی های زیاد به شدت متورم شده بود . حنجره او به اندازهای آسیب دیده بود که صدایش به سختی در میآمد.
حاج اکبر آقای ناظم به کنار حاج رسول آمد و آن دو شروع به سلام و علیک کردند. بعد از احوالپرسی حاج رسول از حاج آقای ناظم پرسید: حاج آقای ناظم شما الان کجا میخواهید تشریف ببرید؟
آقای ناظم با همان صدای گرفته و بسیار ضعیف و مریضش جواب داد: 
همینطوری که می بینی گلویم درد میکند و صدایم در نمیآید میخواهم به خانه بروم استراحت کنم تا انشاءالله فردا هم بتوانم برای خواندن و عزاداری آمادگی داشته باشم.
به نظر میرسید که حاج رسول از اینکه حاج اکبر آقای ناظم در روز عاشورا به این زودی به خاطر گلو دردش میخواهد به خانه برود تعجب کرده است.
حاج رسول یک نگاهی به حاج اکبر آقای ناظم انداخت و گفت: حاجی بگذار اول من فقط دو خط شعر برای شما بخوانم و بعد، آن موقع شما اگر خواستی به خانه ات بروی برو.
سپس حاج رسول هر دو دستش را بر روی شانه های حاج اکبر آقای ناظم انداخت و در حالیکه صورتش در مقابل صورت او قرار داشت شروع به خواندن این یک بیت شعر نمود:
سودا زده طره جانانه ام امروز/ زنجیر بیارید که دیوانهام امروز
من خودم در آن لحظه با چشمها و گوشهای خودم شاهد بودم و دیدم زمانی که حاج رسول این یک بیت را با آن حالت برای حاج آقای ناظم خواند یکمرتبه حاج اکبر آقای ناظم سرفه ی کرد و به یکباره صدای او به طور کامل باز شد و دیگر از آن شدت گرفتگی صدا اثری باقی نماند!
مرحوم حجة الاسلام حسین کبیر تهرانی میگفت: «در آن زمان خیلی ها مرحوم حاج اکبر آقای ناظم را اول خواننده حسینی در همه تهران میدانستند.»

مجلس عزای امام حسین - ع 
حاج حسن علیپور یکی از نوحه خوانها و پیرغلامهای امام حسین (ع) میگفت:
یکبار در روز ششم محرم به جلسه روضه مسجد بزازها رفته بودم. 
آن روز چون روز ششم محرم بود همه از حضرت قاسم (ع) میخواندند. در ابتدا این مطلب را نیز بگویم که در آن زمان در مسجد بزازها رسم بود که در روز ششم محرم مسجد را با پرده به شکلی تقسیم میکردند که در نصف مسجد مردها و در نصف دیگر زنها بنشنند و سپس در میان جلسه وقتی از حضرت قاسم خوانده میشد زنها بلند میشدند و نقل و اینجور چیزهایی که در عروسیها بر سر عروس و داماد میریزند از آنسوی پرده بر سر و روی مردها میریختند و عزاداری میکردند.
با این حال جلسه آن روز آنچنان که باید داغ نشده بود. 
زمانی که مرحوم شیخ محمود نجفی نیز به منبر رفت باز هم آن گرمی و شور پیدا نشده بود. آن روز حاج رسول درست در کنار منبر ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد.
آن مجلس باید با تمام شدن منبر و موعظه شیخ محمود نجفی در حدود ساعت 10 صبح تمام میشد ولی این شیخ محمود در انتهای صحبتهایش روی به حاج رسول کرد و گفت:
«تا قبل از اینکه دعا کنیم و جلسه را ختم کنیم تو هم یک چیزی بگو رسول.»
حاج رسول هم بدون معطلی شروع به صحبت کرد و یکدفعه جلسهای را که تا آن لحظه بیحال و بیجان بود زیر و رو کرد.
اولین صحبتهای حاج رسول این بود. او خطاب به شیخ محمود با صدای بلند میگفت: جناب حاج شیخ، من الان میخواهم به لطف آقایم امام حسین (ع) یک مطلبی را بگویم که نه شما در کتابی خوانده اید و نه (با اشاره به نوحه خوانها) این بلبلهای امام حسین (ع) میدانند.
حاج رسول گفت: 
واقعه کربلا که تمام شد آل الله به مدینه برگشتند، آنها به سر کوچه بنی هاشم که رسیدند یکی یکی از شترها پیاده میشدند و هر کدام به سوی خانه هایشان میرفتند اما یکدفعه دیدند که فاطمه عروس همان جا سر کوچه ایستاده است و حرکت نمیکند، عمه اش آمد در گوشش گفت: دخترم چرا اینجا ایستاده ای و به خانه نمیآیی؟!
حاج رسول با فریاد و آه و فغان گفت: 
فاطمه عروس جواب داد: عمه جان الان نمیدانم که آیا باید به خانه خودمان بروم یا باید به خانه پسر عمویم قاسم؟!
حاج رسول با این جمله آتش و غوغایی در مجلس افکند که مجلسی که باید تا ساعت 10 صبح تمام میشد تا ساعت 1.30 بعدازظهر ادامه پیدا کرد و مردم یکسره گریه میکردند!


رفع گرفتاری حاج محمد
حاج محمد سنقری یکی از دوستان و رفقای صمیمی و چندین ساله رسول ترک بود. 
و هم اکنون در بازار تهران فروشگاه پارچه فروشی دارد. 
حاج محمد از حدود سال 1324 تا 1339 هجری شمسی در حدود پانزده سال با رسول ترک دوستی و رفاقت داشته است. 
رسول ترک از چشمهای حاج محمد سنقری بسیار خوشش می آمد. خداوند چشمهای حاج محمد سنقری را به گونهای خلق کرده است که او هر چند ساعت هم که گریه کند باز هم اشکی برای ریختن دارد. بنابراین او یکی از افرادی بوده است که رسول ترک را در گریه های چند ساعتهاش همراهی میکرده است.
ایشان میگفت:
وقتی با حاج رسول در صبحهای جمعه به جلسه روضه و عزای امام حسین (ع) می رفتیم به طور معمول جلسه از ساعت 5 صبح که شروع میشد بعضی موقعها تا ساعت 12 ظهر طول میکشید و ما در کنار حاج رسول تا ظهر یکسره گریه میکردیم. 
گریه ها و گریه انداختنهای پی در پی و یکسره حاج رسول گاهی هفت هشت ساعت طول میکشید و تازه گاهی آن گریه ها تمام شدنی نبود و بعضی موقعها واقعاً ما را به زور از مجلس بیرون میکردند!
من قبل از سال 1331 هجری شمسی از راه گالش فروشی و اینجور چیزها به کسب و کار مشغول بودم و مغازهام در ابتدای خیابان بوذرجمهر قرار داشت. 
آن مغازه اجاره ای بود و من در هر ماه 155 تومان اجاره میدادم و از همان جوانی آدمی عیالمند به حساب می آمدم وظیفه مراقبت و نگهداری از مادر و مادربزرگم، دو تا از خاله هایم و خواهرم نیز بر عهده من بود. 
الحمدالله از وضعیت کسب و کار راضی بودم و زندگی را با کم و زیادش میگذراندیم تا اینکه در حدودهای سال 1331 چند عامل به مرور باعث شدند که اوضاع و احوال من دگرگون شود. 
از طرفی مقداری از سرمایه ام به خاطر ازدواج خواهرم خرج شده بود و از طرفی در کسب و کارم نیز کم آورده بودم. 
همچنین در همان اوضاع و احوال شرایط و مقدمات تشرف به مکه معظمه برای من مهیا شد و من هم فرصت را غنیمت شمردم و با پولی که برای من باقی مانده بود به زیارت خانه خدا مشرف شدم. 
اما از همه مهمتر و سخت تر این بود که یک روز صاحب مغازه به سراغم آمد و گفت: میخواهم اجاره مغازه را افزایش بدهم و از این به بعد اجاره این مغازه به جای 155 تومان 300 تومان خواهد بود. 
من به هیچ وجه نمیتوانستم اجاره 300 تومانی را قبول کنم ولی هر چه مخالفت کردم و چانه زدم هیچ فایدهای نداشت و صاحب مغازه اصرار و تأکید داشت ارزش اجاره مغازهاش ماهی 300 تومان است. عاقبت من مجبور شدم مغازه را خالی کنم و آنرا به صاحبش پس بدهم.
خلاصه اینکه کمکم در طول چندین ماه وضعیت مالی و معیشتی ما به هم ریخت و من بی مغازه و بیکار شدم و هیچ درآمدی نداشتم. واقعاً وضعیت آشفته ای پیدا کرده بودم و نمیتوانستم چه کار باید بکنم. 
با آنکه تنگدستی و بیکاری خیلی آزارم میداد ولی موضوعی که بیشتر از هر چیز ناراحتم میکرد تمسخر و شماتتهای بعضی از دوستان و آشنایان بود. آنها به خاطر سفر حج و پولی که صرف زیارت خانه خدا کرده بودم مرا خیلی سرزنش و شماتت میکردند.
مدتی چرخه روزگار به این شکل گذشت و هیچ گشایش و تغییری برای ما حاصل نشد تا اینکه یکی از صبحهای جمعه سال 1331 طلوع کرد و خانه ما پذیرای حاج رسول و بعضی از رفقای هیئتی گشت. 
آن روز نوبت به ما رسیده بود تا هیئت و جلسه روضه در خانه ما باشد و من نمیدانستم با آن وضعیت چگونه باید جلسه را برگزار کنم.
مشکلات و کمبودها همه اهل خانه را غمگین کرده بود. 
با وجود اینکه من بسیار دقت و مواظبت میکردم تا اهل هیئت و میهمانها به هیچوجه متوجه مشکلات و ناراحتی های ما نشوند ولی خودم نیز از درون بسیار ناراحت و دلگیر بودم. 
خوب در یادم هست آن روز برف میآمد من به ناچار لحاف بزرگی را برداشتم و بر روی کفشهای اهل هیئت پهن کردم تا برف بر روی کفشهای آنها ننشیند تا بعد از آن لحاف را خشک کنیم.
یکبار در داخل حیاط با حاج رسول روبرو شدم. حاج رسول نگاهی به من انداخت و گفت: حاج محمد چرا اینقدر ناراحتی، چه شده؟
من جواب دادم: چیزی نیست حاجی.
او دوباره گفت: نه، تو ناراحتی...
من باز هم انکار کردم ولی این بار حاج رسول برای مرتبه سوم با کمی تندی و عصبانیت گفت: تو ناراحتی و باید به من بگویی چه شده...
به ناچار بعضی از مشکلات و گرفتاریهایم را برای حاج رسول بازگو کردم به خصوص تأکید کردم از همه بیشتر از شماتتهای مردم بسیار دلگیر و ناراحتم.
حاج رسول بعد از اینکه به حرفهای من گوش داد فوری و با عجله به اتاق و جلسه روضه بازگشت. او در گوشهای از اتاق روی به سوی کربلا ایستاد و با گریه و اشکی شدید شروع به توسل به ابا عبدالله الحسین (ع) نمود.
او با همان لفظی که اغلب اربابش را صدا میزد یعنی با کلمه ترکی «آی پیغمبر اوغلی» (یعنی ای پسر پیغمبر «ص») شروع به ناله و زاری کرد و در ظرف چند لحظه انقلاب و شوری بر پا کرد. 
حاج رسول خطاب به امام حسین (ع) میگفت:... ای پسر پیغمبر ما نوکرهای شما هستیم... آقا جان شما چرا راضی هستید مردم نوکرهای شما را شماتت کنند... آقا جان راضی نباشید وضع به این شکل باقی بماند...
او آن روز در حالیکه دلهای همه ما را شکسته بود و همه را به شدت گریان کرده بود به دور اتاق میچرخید و ناله کنان و با صراحت از آقا و مولایش درخواست میکرد تا گرفتاری های ما را رفع کند.
آن روز تمام شد و من در فردای آن روز در روز شنبه بی هدف و بی اختیار از خانه بیرون آمدم و بدون هیچ علتی سر از یکی از خیابانهای تهران در آوردم و با یک شخصی روبرو شدم. 
آن شخص تا مرا دید گفت: حاج محمد امروز در نزد صاحب مغازه ات بودم او سراغت را میگرفت و کار واجبی با تو داشت.
من هم همان موقع به راه افتادم و به نزد صاحب مغازه رفتم. او تا مرا دید با خوشرویی و مهربانی از من استقبال کرد و گفت: من هرچه فکر کردم میبینم مستأجری به خوبی و خوش حسابی تو پیدا نمیکنم. 
هنوز مغاره خالی است و به کسی اجاره نداده ام به دلم افتاده است دوباره خودت بیایی و مغازه را اجاره کنی.
شما فقط دوباره برگرد، من از این به بعد فقط ماهی 90 تومان از تو اجاره میخواهم!
پیشنهادی که صاحب مغازه میکرد خیلی عجیب و به دور از انتظار بود. 
با توجه به اشکال تراشی ها و اعتراض های من باز هم بر گفته اش تأکید و اصرار داشت. او حتی شرط کرد که پسرانش هیچ حقی برای دخالت ندارند و من تا هر موقعی که دلم بخواهد میتوانم در آن مغازه بمانم.
به هر حال همان روز آن مغازه را با ماهی 90 تومان اجاره کردم و در این فکر بودم که چگونه لوازم و جنسهای شغل قبلی را مهیا کنم که باز هم به طور تصادفی با یکی از بازاریها برخورد کردم. 
او به من سفارش و توصیه کرد به شغل قبلی بر نگردم و به پارچه فروشی بپردازم. من هم ناخودآگاه قبول کردم و با آنکه تجربهای از پارچه نداشتم مغازهام را به پارچه فروشی تبدیل کردم و خدا را شکر روز به روز به سرعت وضع و حالم میزان و مطلوب شد و الان من هر چه دارم از ارباب و مولای حاج رسول از حضرت سید الشهداء امام حسین (ع) دارم.


آگاهی از ضمیر
حاج حسین آذرمی از اقای اسماعیل طایفی نقل میکرد :
من یک روز به یکی از جلسه های آذربایجانی ها رفته بودم. آن روز آن جلسه بسیار شلوغ بود و جمعیت زیادی در مجلس حاضر بودند. حاج رسول نیز در گوشهای در آن سوی مجلس نشسته بود. من آن روز در یک حالت خاصی بودم و از نوحه خوانیها و مرثیه خوانیهای مداحها گری هام نمیگرفت، اما دلم به شدت گرفته بود و دلم میخواست برای امام حسین (ع) گریه کنم و اشک بریزم. 
در همان موقع در ذهنم نیت و آرزو کردم که ای کاش در کنار و در نزدیکی های حاج رسول نشسته بودم و او بلند میشد چند بیتی میخواند و مرا به گریه می انداخت.
از زمانی که من این نیت را کردم لحظه های زیادی نگذشت که دیدم حاج رسول بلند شد و به نزدیکی های من آمد و شروع به خواندن کرد سپس حاج رسول در بین شعرها و مرثیه هایی که میخواند یک نگاهی به سوی من انداخت و گفت:
ای کسی که میخواستی من برای تو بخوانم و گریه کنی پس خوب گوش کن .

مرثیه حضرت علی اکبر (ع)
حاج حسن نوتاش یکی از نوحه خوانها و پیر غلامهای امام حسین (ع) میگفت: 
یک روز در خانه یکی از دوستان، جلسه روضهای بر پا بود که حاج رسول نیز در آنجا حضور داشت. آن روز حاج رسول تندتند یک قطعهای از یک شعر ترکی را با گریه میخواند و از شاعر و سراینده آن شعر تعریف و تمجید میکرد. آن شعر به قدری حاج رسول را منقلب کرده بود که او میگفت: 
این مصرع به قدری خوب و عالی است که باید آنرا بر سر چهار راهها نصب کنند تا همه مردم آنرا ببینند. آن قطعه و مصرع این بود که:
آدون علی دی آتام سان آتام سنه قربان
این شعر زبان حال امام حسین (ع) خطاب به حضرت علی اکبر (ع) است که میفرماید:
نامت علی است پدرم هستی پدرم به فدای تو
از سوی دیگر صاحبخانه از این شعر بسیار ناراحت شده بود. او بالاخره با صدای بلند گفت: این شاعر آدمی بسیار بی ادب بوده است. او با این شعرش به حضرت امیرالمومنین (ع) جسارت کرده است، معنا ندارد که حضرت امیر (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشوند...
بعضی از حاضرین نیز استدلالهای صاحبخانه را تأیید کردند و شروع به کوبیدن آن شاعر نمودند ولی حاج رسول با جدیت و بدون هیچ تردیدی از آن شاعر و شعرش دفاع میکرد و از حرفش بر نمیگشت. 
حاج رسول میگفت: این شاعر که نمیخواهد بگوید که نعوذبالله حضرت امیرالمومنین علی (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشود، بلکه این یک نوع مرثیه خوانی است. مگر حضرت زینب (س) نیز در روز عاشورا خطاب به امام حسین (ع) نمیگفت: پدر و مادرم به فدای تو... .
اما بعضیها به هیچ وجه این استدلالها را قبول نمیکردند و میگفتند: شیعه باید مؤدب باشد و حریمها خط مرزها را نشکند.
آن روز مرحوم حاج ولی الله اردبیلی نیز در مجلس حاضر بود و ساکت و خاموش با دقت به آن بحثها و گفتگوها گوش میداد. یکی دو روز از این قصه و جریان گذشت تا من با مرحوم حاج ولی الله اردبیلی روبرو شدم. مرحوم حاج ولی الله اردبیلی تا مرا دید فوری قضیه و گفتگوهای جلسه روضه را یادآوری کرد و گفت: «آن روز در آن جلسه واقعاً برای من شبهه و اشکال درست شده بود که حق با کیست؟
و از طرفی هم به حاج رسول خیلی ایمان و اعتقاد داشتم و او را عاشق و دلسوختهای میدانستم که نباید بدون حساب و کتاب و از روی هوای نفس سخنی بگوید. 
به همین خاطر من همانروز به آقا اباعبدالله الحسین (ع) متوسل شدم و عرض کردم: آقا جان، حق با کدامیک از آنهاست؟ 
صاحبخانه درست میگوید یا حاج رسول؟ 
من همان شب در رؤیای شگفت مشاهده کردم که به تنهایی در یک اتاقی نشسته ام. آنگاه صدایی به گوشم رسید که میگفت تا لحظاتی دیگر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به آنجا تشریف میآوردند. لحظاتی گذشت و من به یکباره مشاهده کردم که یک نوری به داخل اتاق تابید و همه فضای اتاق را فرا گرفت. 
سپس آقا امام حسین (ع) و به دنبال ایشان حضرت ابوالفضل العباس (ع) وارد اتاق شدند و من دیدم و شنیدم که حضرت امام حسین (ع) خطاب به حضرت ابوالفضل (ع) فرمودند:
«بیا برادر بیا، بیا که هم من فدای علی اکبر بشوم و هم تو فدای علی اکبر بشوی...» 
و در همین موقع من به قدری منقلب شدم که از خواب پریدم. 
حاج اصغر زاهدی که در آن جلسه حضور داشته است. میگفت: من هم آن روز در آن جلسه بودم و مرحوم آقای حاج ولی الله اردبیلی خوابش را برای من نیز تعریف کرد.
من در آن روزها در بیرون از آن مجلس با حاج رسول به طور کامل صحبت کردم. حاج رسول آدمی بسیار معقول و حرف گوش کن بود. با آنکه حاج رسول یکی از حسینی ها و عاشقهایی بود که پس از او هنوز نظیرش نیامده است اما هیچگونه خودبینی و ادعایی نداشت و آن روز هم وقتی با او صحبت میکردم خیلی زود قانع شد و قبول کرد که باید حریم ها را نگاه داشت و با یک تواضع و فروتنی گفت: من که سواد ندارم و چیزی نمیفهمم، شماها باید در هر جایی که من حرفهای اشتباه و نامعقول میزنم به من تذکر بدهید. چون من گاهی در این جلسات به قدری داغ میشوم که بی اختیار یک حرفهایی بر قلب و زبانم جاری میشود.
و جالبتر این بود که حاج رسول بعدها زمانی که مجلس تمام میشد گاهی بلافاصله به سوی من میآمد و میپرسید: امروز که اشتباه نداشتم؟


بدرقه ضریح حضرت رقیه (ع) در تهران
حاج محمد احمدی صائب یکی از شاعرها و نوحه خوانهای اهل بیت ( ع ) میگفت:
سالها پیش یک ضریحی را برای مرقد مبارک حضرت رقیه (ع) ساخته بودند و زمانی که میخواستند آن ضریح را به سوریه منتقل کنند آن را شهر به شهر در یک جاهایی قرار میدادند تا مردم بیایند تماشا کنند. 
یکبار در تهران نیز مدتی آن ضریح را در حیاط یک خانه ای قرار داده بودند و مردم دسته دسته برای تماشا به آن خانه در رفت و آمد بودند و البته یک نذر و نیازها و کمکهایی نیز میکردند.
یک روز من نیز برای دیدن و تماشای آن ضریح به آن خانه که در خیابان ری بود رفتم. آن خانه حیاط بسیار بزرگی داشت و دور تا دور حیاط را اتاقهای متعدد احاطه کرده بود. آدمهای زیادی به آنجا آمده بودند، متوجه شدم حاج رسول نیز در آنجا حضور دارد.
به سختی در کنار حاج رسول بر زمین نشستم. 
کم کم صدای حاج رسول کمی بلندتر شد و جمعیت زیادی که در نزدیکیهای آن اتاق نشسته بودند روی به سوی او کردند یک مرتبه حاج رسول از جایش بلند شد و با صدای بلند و با سوز و اشک فریاد کشید: 
«چه کسی میگوید اولین زائری که سیدالشهداء را زیارت کرد جناب جابربن عبدالله انصاری است؟! نه او اولین زائر نبود. اولین زائر همین سه ساله همین دخترک است.
جابر بن عبدالله وقتی در روز اربعین به کربلا آمد خاک را بوسید ولی این سه ساله در شب یازدهم محرم در آن تاریکیهای شب به قتلگاه رفت و جنازه عریان پدرش امام حسین (ع) را زیارت کرد و بوسید...»
گریه و زاری همه آن خانه را فرا گرفت . 
حاج رسول دوباره گریان و نالان صدایش را بلند کرد و گفت:
«... ای مردم در این دنیا دو نفر بودهاند که وقتی از دنیا میرفتند سه نفر از امامان معصوم (ع) بر بالای سر آن دو حاضر بوده اند. یکی از آن دو نفر حضرت فاطمه زهرا (س) است زمانی که خانم از دنیا میرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حضور داشتند، حضرت علی (ع) امام حسن (ع) و امام حسین (ع).
ای مردم یک نفر دیگری هست که وقتی از دنیا میرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حاضر بودند و آن شخص همین سه ساله حضرت رقیه (ع) میباشد. 
وقتی حضرت رقیه (ع) در خرابه شام در حال جان دادن بود یکی امام سجاد (ع) بود که در خرابه حضور داشت و دومین معصوم و امام نیز حضرت امام محمد باقر (ع) بود که در سنین کودکی به سر میبرد و در آغوش مادرش در آن خرابه شام و در بالای جنازه رقیه (ع) حاضر بود.»
سپس حاج رسول در حالیکه بسیار منقلب شده بود با سوز و گداز و گریه و اشک فریادش را بلندتر کرد و گفت:
«... آی مردم و سومین امام و معصومی که در آن لحظه بر بالای جنازه این سه ساله حاضر بود سر بریده پدرش امام حسین (ع) بود!... یا حسین یا حسین یا حسین...»


روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)
آقای حاج سید مجتبی هوشی السادات یکی از اعضاء و نوحه خوانهای هیئت صنف بزازهای بازار تهران میگفت: 
«از قدیم در بازار تهران رسم بود که به غیر از محرم در بعضی از روزها و مناسبتهای دیگر نیز دستههای عزاداری به گردش در می آمدند، البته نه با کیفیت روزهای تاسوعا و عاشورا. یکی از آن روزها بیست و پنج ماه رجب مصادف با سالروز شهادت حضرت امام موسی بن جعفر (ع) بود.»
در یکی از سالهای رژیم طاغوت بدون اعلام قبلی تصمیم گرفته بود تا از حرکت دسته ها و هیئتهای عزاداری در سالروز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) جلوگیری کند. 
آن روز یکی از سرهنگهای شهربانی که یکی از مسئولین بلند پایه بود خودش به بازار آمده بود تا با قلدری جلوی هیئتها را بگیرد و بدون سر و صدا هیئتها و دسته های عزاداری را در وسطهای بازار متفرق کند. 
بعد از اینکه این خبر در بین بسیاری از دسته ها و هیئتها پیچید تعدادی از دسته ها و هیئتها به راه افتادند . حاج رسول با آنکه همیشه در انتهای هیئت حرکت میکرد ولی آن روز بر عکس آمده بود در جلوی اولین دسته ایستاده بود و گریه کنان به پیش میرفت.
رسول ترک که از همه جلوتر در حرکت بود تا نگاهش به آن سرهنگ افتاد با یک سوز و حالی خاص و با همان لهجه غلیظ ترکی که داشت گفت:
«جناب سرهنگ آمده اید بازار خوش آمدی، ما داریم میرویم جنازه یک مظلومی را، جنازه حضرت موسی بن جعفر (ع) را از روی زمین برداریم. جناب سرهنگ! شاید غلامها و سربازهای هارون نگذارند ما جنازه را برداریم خواهش میکنم شما هم بیا به ما کمک کن ما جنازه را برداریم.»
چهار سوی کوچک را سکوت فرا گرفته بود و همه حاضرین به رسول ترک و آن سرهنگ خیره شده بودند و منتظر عکس العملهای آن سرهنگ بودند. اما یکدفعه سکوت شکسته شد و همه با حیرت دیدند که آن سرهنگ که به شدت تحت تأثیر حالتها و حرفهای حاج رسول واقع شده بو شروع به گریه کردن نمود. 
آن روز با این اتفاقی که افتاد دسته های عزاداری بدون هیچ مزاحمتی به راهشان ادامه دادند.


امان نامه
رسول ترک از فصل پاییز در بستر بیماری افتاده بود و روز به روز حالش بدتر میشد. بعضی از دوستان و کسانیکه با او آشنایی و رفاقتی داشتند تک به تک و یا گروه گروه برای عیادت به خانه رسول می آمدند و میرفتند. 
در یکی از آن روزها حاج ابراهیم سلماسی با عده ای به عیادت رسول ترک رفته بودند. آنها از رسول پرسیده بودند: حالت چطور است؟ 
رسول جواب داده بود: «الحمد لله... فقط از خدا میخواهم که مرگ را بر من مبارک کند.»
حاج ابراهیم سلماسی پرسیده بود: حاج رسول در چه حالتی مرگ مبارک خواهد بود؟
رسول جواب داده بود: 
«مرگ موقعی برای من مبارک خواهد شد که قبل از اینکه حضرت عزرائیل تشریف بیاورد مولایم امام حسین (ع) بر سر بالینم حاضر باشد.»
رسول ترک در طول عمرش این آرزو را به خیلی ها گفته بود. 
او یکباره به حاج حمید واحدی گفته بود:
«من به جناب عزرائیل جان نخواهم داد مگر اینکه اربابم بالای سرم باشد تا ابتدا از اربابم امان نامه بگیرم و بعد با آن امان نامه از این دنیا بروم و البته یک توقع و امید اضافی نیز دارم و آن توقع این است که در زیر آن امان نامه یک امضای کوچولو نیز وجود داشته باشد.»
حاج حمید واحدی پرسیده بود آن امضای کوچولو چیست؟
رسول ترک جواب داده بود: « منظورم از آن امضای کوچولو، امضای حضرت علی اصغر (ع) میباشد.»

کمک به خانواده های بی سرپرست
آقای محمد تقی ثبوتی سالها در بازار همسایه دیوار به دیوار رسول ترک بوده است.
ایشان تعریف میکرد:
سالها پیش در زمان حیات حاج رسول سرای جمهوری سرایداری داشت به نام جعفر آقای منظوری. 
این جعفر آقا یک رابطه خوب و دوستانهای با حاج رسول داشت. یک روز حاج رسول که ظاهراً به کمک احتیاج داشته است این جعفر آقا را صدا میکند و به او میگوید: اگر کاری نداری بیا با هم به جایی میرویم و برمیگردیم. بعدها مرحوم جعفر آقای منظوری تعریف کرد:
آن روز با حاج رسول به یکی از محله های تهران رفتیم. کوچه به کوچه رفتیم تا بالاخره حاج رسول در جلوی خانه ای ایستاد و شروع به در زدن کرد. 
لحظاتی بعد خانمی در را باز کرد. آن زن مانند کسانیکه در انتظار باشند در را باز گذاشت و به داخل خانه بازگشت. حاج رسول یک بفرمایی به من گفت و سپس ما نیز پشت سر آن زن داخل خانه شدیم. 
وقتی وارد اتاق شدیم من دیدم چند نفر تا بچه کوچک و قد و نیم قد در داخل آن اتاق مشغول بازی هستند. از سر و روی آنها پیدا بود که یتیم و بی سرپناه هستند و در فقر و تنگدستی زندگی میکنند.
من آن روز از رفتار و برخوردهایی که حاج رسول با آنها داشت فهمیدم که او همیشه و هر چند وقت یکبار به آنها سر میزند و به آنها کمک و رسیدگی مینماید. 
در همین رابطه حاج حمید واحدی می گفت:
زمانی که حاج رسول رحلت کرد واز دنیا رفت بسیاری از آدمهای بی بضاعت و فقیر به آشنایان و نزدیکان حاج رسول مراجعه کردند و بیان داشتند که حاج رسول به آنها رسیدگی و کمک می کرده است. 
حتی بسیاری از آنها گفته بودند که او به صورت ماهیانه و یا هفته به هفته به آنها کمکهای مالی مینموده است. 
من خودم نیز درهمان روزها و هفته های اولی که حاج رسول از دنیا رفته بود چند مورد را خودم با چشمهای خودم دیدم که چند تا از این خانواده های گرفتار و فقیر که تازه از فوت حاج رسول با خبر شده بودند با بچه های خردسالشان به جلوی مغازه حاج رسول آمده بودند و ابراز تأسف و اندوه میکردند. آنها خودشان اظهار میداشتند که حاح رسول به طور مرتب و ثابت به آنها کم میکرده است.

دعا برای رفیقی قدیمی
آقای حاج جلیل عصری نوبری یکی از دوستان رسول ترک یکبار در کربلای حسین (ع) شاهد یک برخورد و خاطره جالبی از رسول ترک بوده است. ایشان میگفت:
سالها پیش در یک ماه رمضان با دو سه نفر از تبریزیها از تبریز به کربلا مشرف شده بودیم. یکی از همراهان و همسفریهای ما شخصی بود به نام آقا مهدی. او در آن زمان با آنکه با ما به کربلا آمده بود ولی آدمی معتقد و اهل ولایت نبود. 
یک روز من با این آقا مهدی به منزل یکی از ریش سفیدها و پیرمردهای آذربایجانی مقیم کربلا رفتیم.
آن روز در خانه آن آقای آذربایجانی جلسه روضه و توسل بر پا بود. حاج رسول نیز که در آن ماه رمضان در کربلا به سر میبرد به آن مجلس آمده بود. 
در همان لحظات من متوجه شدم که این دوستم آقا مهدی به صورت حاج رسول خیره شده است ویک نگاه های خاص و کنجکاوانهای به او دارد.
بعد از لحظاتی آقا مهدی همانند کسانیکه به یکباره چیزی به یادشان آمده باشد تند تند زیر لب میگفت:... ای بابا این را که میشناسم... او خودش است... او همان رفیق ماست...
آقا مهدی در همان وسط مجلس به من گفت: این شخص چرا اینجوری میکند، من او را خوب میشناسم، او از دوستان و رفقای قدیم ما در تبریز بود. من و او در جوانی چه خوش گذرانی ها و بساطهایی که با هم نداشتیم. او از آن آدمهای...
من فوری جواب دادم: آقا مهدی حالا فعلاً ساکت باش من هم میدانم که او در جوانی چه کاره بوده است ولی او حالا توبه کرده است.
آقا مهدی با آن روحیات و اندیشههایی که داشت از حرفهای من خیلی به تعجب آمده بود. او نمیتوانست باور کند آدمی را که او سالها پیش از این میشناخته است این چنین 180 درجه تغییر کرده باشد.
بعد از اینکه مجلس تمام شد آقا مهدی با عجله خودش را به کنار حاج رسول رساند و خودش را معرفی کرد و شروع به یادآوری بعضی از خاطرات روزهای جاهلی و معصیت نمود. 
حاج رسول نیز او را تحویل گرفت و اظهار داشت که از همان ابتدا او را به جا آورده و شناخته است.
آقا مهدی با قاطعیت و تمسخر میگفت: من که نمیتوانم باور کنم که تو در باطن به این اندازه عوض شده باشی و راستی راستی به کلی همه لذتهای دنیایی و آن حال و هوای قبلی را به همین راحتیها رها کرده باشی...
حاج رسول با مهربانی و سکوت به حرفهای آقا مهدی گوش میداد. وقتی صحبتهای آقا مهدی تمام شد حاج رسول آهی کشید و گفت: «هر چند که من همیشه به یاد همه آنهایی که با هم یک نان و نمکی خورده ایم هستم و همیشه برای آنها دعا و طلب خیر میکنم ولی همین الان در همین مکان برای تو این دعای خاص را میکنم و از خدا میخواهم تا خداوند لااقل فقط یک هزارم از حالی را که به من عنایت کرده و چشانده است به تو نیز بچشاند تا تو اول تا حدودی بتوانی بفهمی که من هم اکنون در چه دنیایی و عالمی زندگی میکنم، تا در آنموقع بتوانی خوب درک کنی که من چگونه توانسته ام به همین راحتی آن حال و هوای قبلی را رها سازم و فراموش کنم»
وقتی حاج رسول برای آن رفیق و دوست دیرین هاش آن دعای خاص و عارفانه را کرد فقط از چند روز نگذشت که من با چشمهای خودم دیدم که دعای حاج رسول درباره آقا مهدی مستجاب شده است. آقا مهدی نیز اهل گریه و اشک شده بود. دعای حاج رسول رفیق و هم کاسه جوانی را نیز به ولایت وصل کرده بود.


عید نوروز
از خاطرات و گفته های دوستان و رفقای رسول ترک معلوم میشود که در هر زمانی که مقدمات و شرایط تشرف به عتبات عالیات برای رسول ترک مهیا و آماده میشده است او بی درنگ بار سفر را میبسته و به سوی کربلا به راه میافتاده است. 
با این حال یکی از عادتهای او این بوده که همیشه و اغلب در روزهای عید نوروز، زمانی که مردم به سرگرمیهای رسومات و سنتهای نوروز مشغول بودند او در این روزها در کربلای امام حسین (ع) مشرف بوده است.
آقای نوتاش میگفت: 
روزی از حاج رسول پرسیدم: حاجی شما چرا مقید شدهای در روزهای عید نوروز در کربلا باشی، چرا این اهتمام و تقید به حضور داشتن در کربلا را در روزهایی همچون تاسوعا و عاشورا و یا اربعین و از اینگونه روزها نداری؟!
در همان لحظهای که این سؤال را از حاج رسول میپرسیدم دیدم که قطرههای اشک در چشمهای حاج رسول حلقه زد و سپس او با یک دل شکستگی و با همان چشمهای اشک آلوده اش گفت: 
«حسین آقا! من در طول سال رویم سیاه میشود، پس به این امید و آرزو همیشه در انتهای سال به نزد آقا و مولایم میروم تا انشاء الله همه این رو سیاهی های سال پاک شود.»
نصیحتهای رسول
آقای حسین علیپور میگفت:
یک روز حاج رسول به من گفت: 
حسین آقا! اگر فردا صبح کاری نداری فردا ساعت شش در سر کوچه ما باش تا با هم به جلسه هیئت لباس فروشها برویم که حاج شیخ رضا سراج نیز در آنجا منبر میرود.
فردای آن روز من به همان جایی که با حاج رسول قرار گذاشته بودیم رفتم و با هم به سوی هیئت لباس فروشها به راه افتادیم. در بین راه از صحبتهای حاج رسول متوجه شدم که او انتظار دارد تا من هم در آن هیئت بخوانم، به همین خاطر به او گفتم: حاج رسول! شما لطف دارید که دوست دارید من هم در آن هیئت بخوانم، اما آنها فارس هستند و من فقط از شعرهای ترکی حفظ هستم و به شعرها و نوحه های فارسی خیلی کم آشنایی دارم.
حاج رسول همانند کسانیکه توقع و انتظار نداشته باشند که یک حرف نادرستی را از شخصی بشنوند به یکباره منقلب شد. او در حالیکه صدایش را کمی بلند کرده بود با گریه به من گفت: 
حسین آقا! حقیقت را پیدا کن شما همیشه باید زبان حالت این باشد:
زینبم هارا گدیم هارام وار هارا گدیم
(یعنی: زینبم کجا بروم؟ من دیگر کجا دارم و کجا میتوانم بروم)
حاج رسول با آن گریه و با آن حالتی که آن یک بیت شعر را میخواند به من حالی کرد که برای یک مداح و نوحه خوان اینجا و آنجا و همزبان و غیر همزبان و آشنا و غیر آشنا هیچ معنایی ندارد و همیشه باید مانند مصیبت زده ها حماسه کربلا باشد.
سپس حاج رسول به من گفت: حسین آقا! به شما وصیت و سفارش میکنم تا به جلسه ها و هیئتهای غریبه نیز زیاد بروی.
من گفتم: حاج رسول! به چه منظوری باید به جلسه های غریبه و ناآشنا بروم؟
او جواب داد: در جلس ههای غیر آشناها و غریبه ها نه آنها شما را میشناسند و نه شما آنها را میشناسی، به همین خاطر اخلاص و حضور قلبت خیلی بیشتر خواهد شد.
و قصه جالبی هم که آن روز اتفاق افتاد این بود که زمانی که ما به جلسه هیئت لباس فروشها وارد شدیم حاج شیخ رضا سراج در بالای منبر مشغول روضه خوانی درباره حضرت زهرای مرضیه (س) بود. تا چشم مرحوم حاج شیخ رضا سراج به حاج رسول افتاد فوری حاج رسول را صدا زد و گفت: رسول بیا که به موقع آمدی بیا برای ما ترکی بخوان.
حاج رسول نیز بلافاصله گفت: من امروز خودم نمیخواهم بیشتر از دو خط بخوانم، من امروز یکی از نوکرهای امام حسین (ع) را آوردهام بقیه اش را او برای شما میخواند.
سپس حاج رسول با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار نمود: 
قوی دیوم من یا علی آغلا نوایه سنده گل
من گدنده باش آچیخ کرببلایه سنده گل
(زبان حال حضرت زهرا (س): یا علی اجازه بفرما به تو وصیت کنم و بگویم که در آن لحظه های گریه و زاری تو هم حتماٌ بیایی. یا علی در آن زمانی که من با سری برهنه به سو ی کربلا میروم تو هم حتماً بیایی)
کوفه ده اول گجه مطبخ سرایه سنده گل
ور حسین اوغلوم اولان منزلده واردور نه جلال
(یا علی به شهر کوفه در همان اولین شب به تنور آن خانه نیز تو هم حتماً بیا و ببین که در آن خانهای که حسینم در آنجاست چه جلالی بر پاست)
و بعد حاج رسول به من اشاره کرد که بقیهاش را من بخوانم و من هم که دیگر هیچ چارهای جز خواندن نداشتم شروع به خواندن شعرهای ترکی نمودم.


 

زندگی نامه امام موسی صدر


امام موسی صدر در روز 14 خرداد سال 1307 هجری شمسی در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. پدر ایشان مرحوم آیت الله سید صدرالدین صدر، جانشین مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم و ازز مراجع بزرگ زمان خود بود. جد پدری ایشان مرحوم آیت الله سید اسماعیل صدر، جانشین مرحوم آیت الله میرزا حسن شیرازی و مرجع مطلق زمان خود، و جد مادری ایشان مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی، جانشین مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و رهبر قیام مردم مشهد بر علیه رضا خان بود.

امام موسی صدر پس از اتمام سیکل اول و بخش مقدمات علوم حوزوی، در خرداد سال 1322 رسما به حوزه علمیه قم پیوست، و طی مدتی کوتاه، ضمن بهره گیری از محضر حضرات آیات سید محمد باقر سلطانی طباطبایی، شیخ عبدالجواد جبل عاملی، امام خمینی و سید محمد محقق داماد، دروس دوره سطح را به پایان رسانید. وی از ابتدای بهار سال 1326 وارد مرحله درس خارج گردید، و تا اواخر پاییز سال 1338، یعنی قریب سیزده سال تمام، از مدرسین بزرگ حوزه های علمیه قم و نجف کسب فیض نمود. اساتید اصلی دروس خارج ایشان در قم، حضرات آیات سید حسین طباطبایی بروجردی، محقق داماد، صدر و سید محمد حجت، و در نجف حضرات آیات سید محسن حکیم، سید ابوالقاسم خویی، شیخ حسین حلی و شیخ مرتضی آل یاسین بودند. امام موسی صدر دروس فلسفی را نزد حضرات آیات سید رضا صدر و علامه سید محمد حسین طباطبایی در قم، و نزد آیت الله شیخ صدرا بادکوبه ای در نجف فرا گرفت.دوستان اصلی هم بحث امام موسی صدر را در قم، حضرات آیات سید موسی شبیری زنجانی، شهید دکتر بهشتی، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی و شیخ ناصر مکارم شیرازی، و در نجف آیت الله شهید سید محمد باقر صدر تشکیل می دادند.امام موسی صدر در طول زندگی حوزوی خود شاگردان برجسته ای را تربیت کرده است.معروف ترین آنان در ایران شیخ یوسف صانعی و در لبنان شهید عباس موسوی دبیر کل سابق حزب الله است.

امام موسی صدر در کنار تحصیلات حوزوی، دروس دبیرستان خود را به اتمام رساند، و در سال 1329 به عنوان اولین دانشجوی روحانی در رشته «حقوق در اقتصاد» به دانشگاه تهران وارد، و در سال 1332 از آن فارغ التحصیل گردید. امام موسی صدر قبل از عزیمت به نجف اشرف، از سوی علامه طباطبایی مسئولیت نظارت بر نشریه «انجمن تعلیمات دینی» را بر عهده گرفت. وی همزمان با تحصیل در حوزه علمیه نجف، به عضویت هیئت امناء جمعیت «منتدی النشر» در آمد، و پس از بازگشت به قم ضمن اداره یکی از مدارس ملی این شهر، مسئولیت سردبیری مجله تازه تاسیس «مکتب اسلام» را عهده دار گردید. از مهمترین اقدامات امام موسی صدر در آخرین سال اقامت در شهر قم،، تدوین طرحی گسترده جهت اصلاح نظام آموزشی حوزه های علمیه بود، که با همفکری حضرات آیات دکتر بهشتی وو مکارم شیرازی صورت گرفت.

امام موسی صدر در اواخر سال 1338 و به دنبال توصیه های حضرات آیات بروجردی، حکیم و شیخ مرتضی آل یاسین، وصیت مرحوم آیت الله سید عبدالحسین شرف الدین رهبر متوفی شیعیان لبنان را لبیک گفت و به عنوان جانشین آن مرحوم، سرزمین مادری خود ایران را به سوی لبنان ترک نمود. اصلاح امور فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه شیعیان لبنان از یکسو، و استفاده از ظرفیتهای منحصر به فرد لبنان جهت نمایاندن چهره عاقل، عادل، انساندوست و با زمان مکتب اهل بیت به جهانیان از سوی دیگر، اهداف اصلی این هجرت را تشکیل می داد. امام موسی صدر برای نیل به این اهداف، و با توجه به جغرافیای اجتماعی و سیاسی لبنان در منطقه و جهان، از همان بدو ورود فعالیتهای خود را سه حوزه موازی سازماندهی نمود:

بازسازی هویت، انسجام و عزت تاریخی شیعیان لبنان

امام موسی صدر از زمستان سال 1338 و همزمان با آغاز فعالیتهای گسترده دینی و فرهنگی خود در مناطق شیعه نشین لبنان، مطالعات عمیقی را به منظور ریشه یابی عوامل عقب ماندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شیعیان لبنان به اجرا گذارد. حاصل این مطالعات، برنامه های کوتاه مدت، میان مدت و درازمدتی بود که از اواسط سال 1339 و در راستای سیاست محرومیت زدایی، طراحی و اجرا گردید. امام موسی صدر در زمستان سال 1339 و پس از تجدید سازمان جمعیت خیریه «البر و الاحسان»، با تنظیم برنامه ای ضربتی جهت تامین نیازهای مالی خانواده های بی بضاعت، ناهنجاری تکدی را به کلی از سطح شهر صور و اطراف آن برانداخت. وی در فاصله سالهای 1340 تا 1348 و در چارچوب برنامه ای میان مدت، با طی سالانه صد هزار کیلومتر در میان شهرها و روستاهای سراسر لبنان، دهها جمعیت خیریه و مؤسسات فرهنگی و آموزش حرفه ای را راه اندازی نمود.

که حاصل آن کسب اشتغال و خودکفایی اقتصادی هزاران خانواده بی بضاعت، کاهش درصد بیسوادی، رشد فرهنگ عمومی، و به اجرا در آمدن صدها پروژه کوچک و بزرگ عمرانی در مناطق محروم آن کشور بود. امام موسی صدر در تابستان سال 1345 و پس از اجتماعات عظیم و چند روزه شیعیان لبنان در بیعت با ایشان، رسما از حکومت وقت درخواست نمود تا همانند دیگر طوائف آن کشور، مجلسی برای سازماندهی طایفه شیعه و پیگیری مسائل آن تاسیس گردد. مجلس اعلای اسلامی شیعیان که اولین بخش از برنامه درازمدت امام صدر به شمار می رفت، در اول خرداد سال 1348 تاسیس، و خود آن بزرگوار با اجماع آراء به ریاست آن انتخاب گردید.

امام موسی صدر از بهار سال 1348 تا اواسط زمستان سال 1352 با دولت وقت لبنان به گفتگو نشست، تا آن را برای اجرای پروژه های زیربنایی و وظایف قانونی خود در قبال مناطق شیعه نشین و محروم آن کشور ترغیب نماید. در پی امتناع دولت لبنان از پذیرش این مطالبات و نیز اتمام حجت با آن، جنبش محرومان لبنان در اوایل سال 1353 به رهبری امام موسی صدر شکل گرفت، و راهپیماییهای مردمی عظیمی در شهرهای بعلبک، صور و صیدا علیه دولت به وقوع پیوست. اوجگیری بحران خاورمیانه، صف آرایی احزاب افراطی مسیحی در برابر مقاومت فلسطینی، و به لبنان کشیده شدن برخی اختلافات جهان عرب، امام موسی صدر را بر آن داشت تا برای حفظ ثبات کشور و ممانعت از سرکوبی فلسطینیها، توده های مردم را موقتاً از عرصه رویارویی با دولت کنار کشاند، و پیگیری مطالبات بر حق شیعیان را تا آمدن رئیس جمهور بعد به تاخیر اندازد. امام موسی صدر در سال 1354 علی رغم کارشکنیهای شدید دولت، مجدداً با اجماع آراء به ریاست مجلس اعلای اسلامی شیعیان برگزیده شد. با آغاز جنگ داخلی لبنان در فروردین سال 1354، تمامی تلاشهای امام موسی صدر مصروف پایان دادن به این بحران صرف گردید. وی در خرداد آن سال در مسجد عاملیه بیروت به اعتصاب نشست، و به پشتوانه مشروعیت مردمی و مقبولیت وسیع وشخصیت کاریزماتیک خود در میان تمامی مذاهب، آرامش را به تابستان لبنان بازگردانید. با شعله ور شدن مجدد آتش جنگ و پدیدار شدن ابرهای شکست بر آسمان جبهه مسلمانان، امام صدر در اردیبهشت 1355 حافظ اسد را وادار نمود تا با اعزام نیروهای سوری به لبنان، موازنه قوا و آرامش را به این کشور بازگرداند. حل اختلافات مصر با سوریه و متعاقب آن برپایی کنفرانس ریاض در مهر 1355، آب سردی بود که امام موسی صدر بر آتش جنگ داخلی لبنان فرو ریخت. این  ارامش تا زمانیکه امام صدر در لبنان حضور داشت ، ادامه پیدا کرد.

پرچمداری حرکت گفتگوی ادیان و تقریب مذاهب در لبنان

هدف استراتژیک امام موسی صدر آن بود تا طایفه شیعه لبنان را همسان دیگر طوائف، و نه مقدم بر آنان، در تمامی عرصه های حیات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی آن کشور مشارکت دهد. وی از اولین روزهای هجرت به لبنان در زمستان سال 1338، با طرح شعار «گفتگو، تفاهم و همزیستی»، پایه های روابط دوستانه و همکاری صمیمانه ای را با مطران یوسف الخوری، مطران جرج حداد، شیخ محی الدین حسن و دیگر رهبران دینی مسیحی و اهل سنت آن کشور بنا نهاد. در طول حضور دو دهه امام صدر در لبنان، هیچ مراسم سرور یا اندوهی از شیعیان نبود که امام صدر در آن شرکت جوید، و تنی چند از فرهیختگان مسیحی و اهل سنت در معیت وی نباشند. حمایت جوانمردانه امام صدر از بستنی فروشی مسیحی در اوایل تابستان سال 1341 در شهر صور، که به فتوای صریح ایشان مبنی بر طهارت اهل کتاب منجر گردید، توجه تمامی محافل مسیحی لبنان را به سمت خود جلب نمود. در اواخر تابستان 1341 مطران گریگوار حداد به شهر صور آمد، و از امام صدر برای عضویت در هیئت امناء «جنبش حرکت اجتماعی» دعوت نمود. از اواخر سال 1341 حضور گسترده امام موسی صدر در کلیساها، دیرها و مجامع دینی و فرهنگی مسیحیان آغاز گردید. سخنرانیهای تاریخی امام صدر در دیرالمخلص واقع در جنوب، و کلیسای مارمارون در شمال لبنان طی سالهای 1341 و 1342، تاثیرات معنوی عمیقی بر مسیحیان آن کشور بر جای نهاد.

امام صدر در تابستان سال 1342 و طی سفری دو ماهه به کشورهای شمال آفریقا، طرحی نو جهت همفکری مراکز اسلامی مصر، الجزایر و مغرب با حوزه های علمیه شیعه لبنان در انداخت. وی در بهار سال 1344، اولین دور سلسله گفتگوهای اسلام و مسیحیت را با حضور بزرگان این دو دین الهی، در مؤسسه فرهنگی «الندوه اللبنانیه» به راه انداخت. وی پس از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل در سال 1346 به دیدار پاپ شتافت، و نشستی که ابتدائا نیم ساعت پیش بینی شده بود، به تقاضای پاپ بیش از دو ساعت به درازا کشید. امام موسی صدر از سال 1347 به عضویت مرکز اسلام شناسی استراسبورگ در آمد، و از رهگذر همفکری و ارائه سمینارهای متعددی در آن، انتشار آثاری ذی قیمت چون «مغز متفکر جهان شیعه» را زمینه سازی نمود. امام موسی صدر در بهار سال 1348 و بلافاصله پس از افتتاح مجلس اعلای اسلامی شیعیان، از شیخ حسن خالد مفتی اهل سنت لبنان دعوت نمود، تا با همفکری یکدیگر برای توحید شعائر، اعیاد و فعالیتهای اجتماعی طوائف اسلامی، تدبیری بیندیشند. وی در همین خصوص طرح مدونی را به اجلاس سال 1349 «مجمع بحوث اسلامی » در قاهره ارائه نمود، و متعاقب آن به عضویت دائم این مجمع درآمد. امام موسی صدر در سال 1349 رهبران مذهبی مسلمانان و مسیحیان جنوب لبنان را در چارچوب «کمیته دفاع از جنوب» گرد هم آورد، تا برای مقاومت در برابر تجاوزت رژیم صهیونیستی چاره اندیشی نمایند. وی در زمستان سال 1353 و در اقدامی بی سابقه، خطبه های عیدموعظه روزه را در حضور شخصیتهای بلندپایه مسیحی لبنان در کلیسای کبوشیین بیروت ایراد نمود، و اگر آتش جنگ داخلی شعله ور نمی شد، در پی آن بود تا کاردینال مارونی لبنان را برای ایراد خطبه های یکی از نمازهای جمعه شهر بیروت دعوت نماید. امام موسی صدر در زمستان سال 1355 و در جمع سردبیران جرائد بیروت، با پیش بینی صریح حذف فاصله ها و روند جهانی شدن در اواخر قرن بیستم، قرن بیست و یکم را قرن همزیستی پیروان ادیان، مذاهب، فرهنگها و تمدنهای گوناگون نامید، و بر رسالت تاریخی لبنان جهت ارائه الگویی موفق در این زمینه پای فشرد. امام موسی صدر در اواسط سال 1357 موفق گردید رهبران مسلمان و مسیحی لبنان را جهت برپایی یک جبهه فراگیر ملی متقاعد نماید، و در این مسیر تا آنجا پیش رفت که حتی موعد تاسیس و اولین گردهمایی آنان را برای پس از بازگشت خود از سفر لیبی مشخص نمود.

تاسیس جامعه مقاوم و مقاومت لبنانی در برابر تجاوزات اسرائیل

امام موسی صدر از سال 1343 و یک سال پیش از تأسیس جنبش فلسطینی فتح، در پی اندیشه تبدیل جامعه مصرفی لبنان به جامعه ای مقاوم در برابر تجاوزات آینده رژیم صهیونیستی برآمد. وی در بهار سال 1344 گروهی از جوانان مؤمن شیعه را به مصر اعزام نمود، تا در دوره ای شش ماهه فنون نظامی را فرا گیرند. با بازگشت این جوانان که اولین کادرهای مقاومت لبنان بودند، عملیات ایذایی مشترک رزمندگان فلسطینی لبنانی در شمال فلسطین اشغالی آغاز گردید. بخش اعظم نیروهای رزمنده از جوانان شیعه لبنان، و فرماندهی عملیات بر عهده رزمندگان فلسطینی بود. این نوع عملیات مشترک تا اوایل سال 1972 ادامه یافت. اولین شهید شیعه در عملیات ایذایی بر علیه رژیم صهیونیستی، از جوانان شهر مرزی «ناقوره» بود که در سال 1347 به شهادت رسید.

در مهر 1348 مؤسسه صنعتی جبل عامل یا کارگاه کادر سازی امام صدر رسماً آغاز به کار نمود. در پی بمباران شدید جنوب لبنان توسط رژیم صهیونیستی در سال 1349 و عدم واکنش مناسب دولت وقت، اعتصابی بی سابقه به دعوت امام موسی صدر لبنان را فرا گرفت، به گونه ای که دولت وقت را بر آن داشت برای بازسازی مناطق جنگی و برپایی پناهگاههای مناسب در آن، مجالس جنوب را تاسیس نماید. از اوایل سال 1341 عملیات ایذایی جوانان شیعه در داخل  فلسطین اشغالی شکلی مستقل به خود گرفت، هر چند تا سالها پس از آن نیز به صلاحدید امام صدر، افتخار آن به نام «نیروهای مخصوص جنبش فلسطینی فتح» ثبت می گشت. در شهریور سال 1351 و کمتر از 24 ساعت پس ازاشغال 48 ساعته دو روستای «قانای جلی» و «جویا« به دست سربازان رژیم صهیونیستی، نشست فوق العادهه مجلس اعلای اسلامی شیعیان با حضور تمامی اعضاء در روستای جویا برگذار گردید، و از همان روز اولین بذرهای «مقاومت لبنانی» توسط امام موسی صدر پاشیده شد.یک ماه پس از این حادثه و به هنگام تجاوز نیرهای صهیونیستی به روستای «فاووق» در جنوب لبنان، اولین عملیات غیر رسمی مقاومت لبنان به اجرا در آمد، که حاصل آن چند کشته و مجروح اسرائیلی بود. از پاییز سال 1351 آموزش نظامی جوانان شیعه شتاب بیشتری گرفت. اولین شهید مقاومت لبنان «فلاح شرف الدین» مؤذن چهارده ساله مؤسسه صنعتی جبل عامل بود که در زمستان 1352 و پس از به هلاکت رساندن چند تن از سربازان رژیم صهیونیستی، در روستای مرزی «بنت جبیل» به شهادت رسید. در خرداد سال 1354 و به دنبال وقوع انفجاری در اردوگاه نظامی عین البنیه در کوههای بقاع، که به شهادت 27 تن از جوانان شیعه انجامید، امام موسی صدر رسما ولادت «گروههای مقاومت لبنان» را اعلان نمود. با پایان یافتن جنگ داخلی لبنان و انتقال دامنه ناآرامیها به جنوب، واحدهای مقاومت لبنان رسما در نقاط استراتژیک مناطق مرزی مستقر شدند. اولین عملیات بزرگ مقاومت لبنان علیه تجاوزات اسرائیل در اواخر سال 1355 صورت گرفت که پس از چند روز درگیری، به آزادسازی شهرکهای «طیبه» و «بنت جبیل» منجر گردید. امام موسی صدر اولین شخصیتی بود که در زمستان سال 1356، طرح سازشکارانه توطین پناهندگان فلسطینی در جنوب لبنان را افشا، و با مواضع شجاعانه خود از تحقق آن جلوگیری نمود. در حمله گسترده سال 1357 اسرائیل به جنوب لبنان و به رغم عقب نشینی احزاب چپ و گروههای فلسطینی، جوانان مقاومت لبنان و دانش آموزان مؤسسه صنعتی جبل عامل در منطقه اشغالی باقی ماندند، و به رغم امکانات اندک تا به آخر علیه اشغالگران صهیونیست ایستادگی کردند.

امام موسی صدر اگرچه لبنان را محل اصلی فعالیتهای خود قرار داده بود، اما هیچگاه از دیگر مسائل جهان اسلام غافل نبود. انقلاب اسلامی ایران، امنیت حوزه های علمیه، اتحادی عربی اسلامی جهت مبارزه با اسرائیل و گسترش تشیع در آفریقای سیاه، مهمترین دغدغه های خارج از لبنان ایشان را تشکیل می دادند.

در پی دستگیری امام خمینی و در اوایل تابستان 1342، امام موسی صدر راهی اروپا و شمال آفریقا گردید، تا از طریق واتیکان و الازهر، شاه ایران را برای آزادسازی امام تحت فشار قرار دهد. با آزاد گشتن امام در پایان این سفر، آیت الله خویی تصریح نمود که این آزادی، بیش از هر چیز مرهون سفر آقای صدر بوده است. در پی تبعید امام به ترکیه در پاییز سال 1343، امام موسی صدر اقدامات مشابهی را به انجام رساند، تا ضمن تامین امنیت آن بزرگوار، ترتیبات انتقال ایشان به عتبات عالیات را فراهم سازد. در نیمه دوم دهه چهل و پس از آماده شدن اولین کادرهای نظامی مقاومت لبنان، دهها تن از جوانان مبارز ایرانی به لبنان آمدند، و زیر نظر آنان فنون نظامی را فرا گرفتند. در اواخر دهه چهل و مقارن با تاسیس مجلس اعلای اسلامی شیعیان، امام خمینی در پاسخ برخی فضلای ایرانی مقیم  نجف، امام صدر را امید خود برای اداره حکومت پس از شاه نامید.در زمستان 1350 و بر اساس تقاضای مراجع وقت، امام موسی صدر درباره برخی زندانیان سیاسی با شاه گفتگو نمود، که بعضی از آنان از جمله حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی، اندکی بعد از زندان آزاد گردیدند. با به قدرت رسیدن حافظ اسد در سال 1350 و آغاز همکاریهای تنگاتنگ وی با امام صدر، سوریه به امن ترین کشور خاورمیانه برای مبارزین ایرانی بدل گردید. امام موسی صدر در تابستان 1356 جوانمردانه سینه سپر نمود، و با اقامه نماز، تدفین و برپایی مراسم چهلمین روز شهادت دکتر شریعتی در بیروت، از سست شدن پیوند جوانان تحصیلکرده با روحانیت، جلوگیری به عمل آورد.

به دنبال درگذشت مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی در پاییز سال 1356، وی پسر عموی خود شهید آیت الله سید محمد باقر صدر را بر آن داشت تا بیش از پیش به حمایت از امام خمینی برخیزد. امام موسی صدر در بهار سال 1357 لوسین ژرژ نماینده روزنامه لوموند در بیروت را به نجف فرستاد، تا با انجام اولین مصاحبه بین المللی با امام خمینی، افکار عمومی جهانیان را با انقلاب اسلامی ایران آشنا سازد. امام موسی صدر در دیدارهای مکرر سال 1357 خود با رهبران سوریه، عربستان سعودی و برخی دیگر از کشورهای جهان عرب، اهمیت انقلاب اسلامی ایران، پیروزی قریب الوقوع آن، و ضرورت همپیمانی آنان با این انقلاب را به آنها گوشزد نمود. وی در شهریور 1357 و یک هفته پیش از ربودن شدن خود، با انتشارمقاله «ندای پیامبران» در روزنامه لوموند، امام خمینی را به عنوان تنها رهبر انقلاب اسلامی ایران معرفی نمود. بدون تردید بزرگترین خدمت امام موسی صدربه انقلاب اسلامی ایران آن بود که در سالهای 1356 تا 1357 و پس از قریب دو دهه ترویج ارزشهای زیبای اسلام راستین در لبنان، عموم مردم، خصوصا شیعیان و بالاخص کادرهای مقاومت آن کشور را با این انقلاب آشنا و مرتبط نمود.

امام موسی صدر در 3 شهریور سال 1357 و در آخرین مرحله از سفر دوره ای خود به کشورهای عربی، بنا بر دعوت رسمی معمر قذافی وارد لیبی، و در روز 9 شهریور ربوده گردید. دستگاههای قضایی دولتهای لبنان و ایتالیا، و همچنین تحقیقات انجام شده از سوی واتیکان، ادعای رژیم لیبی مبنی بر خروج امام از آن کشور و ورود ایشان به رم را رسما تکذیب نمود. مجموعه اطلاعات آشکار و پنهانی که طی دو دهه پیش بدست آمدند، تماما دال بر آن هستند که امام موسی صدر هرگز خاک لیبی را ترک نگفته است.

در این میان قرائن متعددی حکایت از آن دارند که امام موسی صدر همچنان در قید حیات بوده و چون برخی دیگر از علمای اسلامی، شرایط زندان حبس ابد را می گذراند. آخرین خبری که در 13 اردیبهشت 1380 توسط سایت «جبهه نجات ملی لیبی» بر روی شبکه جهانی اینترنت منعکس گردید، مدعی آن است که امام موسی صدر در اواخر سال 1376 توسط برخی زندانیان زندان ابوسلیم شهر طرابلس مشاهده گردید، و اندکی پیش از ماه رمضان گذشته به مکانی دیگر انتقال یافته است. والله علی رجعه لقادر.

حاج میثم مطیعی مداح جوان اهل بیت و از دانش‌آموختگان و اساتید دانشگاه امام صادق (ع) است. او در شهریور ماه سال 1394 از رساله دکتری خود در دانشگاه امام صادق (ع) دفاع کرد.  
بیوگرافی میثم مطیعی، دکتر میثم مطیعی، حاج میثم مطیعی، میثم مطیعی نوحه ، میثم مطیعی مدافعان حرم، میثم مطیعی کیست
حاج میثم مطیعی در سال‌های اخیر به سبب مدیحه سرایی و مرثیه‌ خوانی‌های کم نظیر در حسینیه امام خمینی (ره)، مورد توجه بسیاری از افراد قرار گرفت اما کماکان از آمدن جلوی دوربین‌های خبری و رسانه‌ای شدن دوری می‌کند. 
دکتر میثم مطیعی عضو هیات موسس و اولین مدیر عامل موسسه حفظ و نشر آثار آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی است. او همیشه به این نکته اشاره دارد که هرگز خود را از شاگردان حاج آقا مجتبی نمی‌داند و فقط از علاقمندان ایشان می‌باشد. به گفته حاج میثم مطیعی؛ شخصیت فردی مثل آقا مجتبی به قدری والاست که نمی‌توان با چند جلسه استفاده از سخنان ایشان، خود را شاگرد ایشان دانست. 
حاج میثم مطیعی در سال 89 در دوره دکتری دانشگاه امام صادق پذیرفته شد و در سال 94 از رساله خود تحت عنوان "مبانی و راهکارهای قرآنی و روایی در رویارویی با اهانت به معصومان (علیهم السلام‏) دفاع کرد و موفق به کسب مدرک دکتری شد. 
حاج میثم مطیعی در کنار اشتغال به تدریس و مداحی اهل بیت، به فعالیت‌های علمی و پژوهشی به خصوص در دانشگاه امام صادق (ع) مشغول است. 
به گفته یکی از خبرنگاران اطول‌گرا، ظهور فردی به نام میثم مطیعی در جایی اتفاق افتاد که توده مذهبی کشور از بی‌تقوایی برخی از مداحان و حاشیه سازی آن‌ها برای دستگاه امام حسین خسته بودند و جضور مداحی جوان و تحصیل‌کرده مثل حاج میثم، توانست تا حد زیادی خلاهای ایجادشده را پر کند.  
حاج میثم مطیعی نخستین بار در دیدار دانشجویان با رهبر انقلاب اسلامی برای نخستین بار در برابر رهبر انقلاب دست به میکروفون شد تا خود را با صدای زیبا و دانش عمیقی که داشت، به همگان معرفی کند. 
در حال حاضر، حاج میثم مطیعی جزو اساتید برتر دانشگاه امام صادق (ع) می‌باشد. 
بیوگرافی میثم مطیعی، میثم مطیعی کیست، میثم مطیعی کنار قدم های جابر، میثم مطیعی اربعین، میثم مطیعی لبیک یا حسین
دانشگاه امام صادق (ع) از زیرمجموعه‌های "جامعة الامام الصادق" و جزو دانشگاه‌های مهم جمهوری اسلامی می‌باشد. سیستم آموزشی دانشگاه امام صادق ترکیبی از علوم حوزوی وعلوم جدید است. این دانشگاه در تلاش است تا به دانشگاه اسلامی مرجع تبدیل شود. 
ریاست دانشگاه امام صادق بر عهده محمد سعید مهدوی کنی، فرزند مرحوم محمدرضا مهدوی کنی است. 
پردیس برادران
دانشکده الهیات، معارف اسلامی و ارشاد
دانشکده معارف اسلامی و اقتصاد
دانشکده معارف اسلامی و علوم سیاسی
دانشکده معارف اسلامی و حقوق
دانشکده معارف اسلامی و مدیریت
دانشکده معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات
بخش زبان های خارجی
پردیس خواهران
دانشکده معارف اسلامی وعلوم تربیتی
دانشکده معارف اسلامی وفلسفه و کلام اسلامی
دانشکده معارف اسلامی و حقوق
دانشکده معارف اسلامی وفقه وحقوق
 
سخنران: حجت الاسلام علیرضا پناهیان
با نوای: حاج میثم مطیعی
زمان: یکشنبه 95/07/11 تا سه شنبه 95/07/20
(به مدت 10 شب) - با اقامه نماز مغرب و عشاء
مکان: بزرگراه چمران/پل مدیریت/مسجد دانشگاه
هیئت میثاق باشهدای دانشگاه امام صادق (ع))
حضور خواهران و برادران در این مراسم آزاد است
.......................................................
ویژه مراسم « مقتل خوانی عصر عاشورا »
با نوای: حاج میثم مطیعی
زمان: چهارشنبه 95/07/21 - ساعت: 14
مکان: بزرگراه چمران/پل مدیریت/مسجد دانشگاه
هیئت میثاق باشهدای دانشگاه امام صادق (ع))
حضور خواهران و برادران در این مراسم آزاد است
.......................................................
حسینیه امام خمینی (ره) - بیت رهبری
مراسم عزادارای شام غریبان اباعبدالله الحسین
زمان: چهارشنبه 95/07/21 - از نماز مغرب وعشا
خیابان فلسطین جنوبی، تقاطع خیابان آذربایجان
.......................................................
(هیأت شهدای گمنام)
شب شهادت امام سجاد (علیه السلام)
سخنرانی: حجت الاسلام علیرضا پناهیان
مداحی: حاج میثم مطیعی
زمان: پنجشنبه 1395/07/22 - ساعت: 19
مکان: تهران / میدان منیریه / خیابان فرهنگ
حسینیه شهدای قهرود

درباره حاج میثم مطیعی:

معرفی دانشگاه امام صادق (ع):

رشته‌های تحصیلی دانشگاه امام صادق (ع):

اعلام برنامه‌های مداحی حاج میثم مطیعی در دهه اول محرم 1395:



گردآوری: مجله اینترنتی ستاره
بیوگرافی دکتر محمد باقر قالیباف/شهر طرقبه
دکتر محمد باقر قالیباف زندگینامه خود را در وب سایت شخصی‌اش چنین آورده است:

"در سال 1340 در طرقبه به دنیا آمدم. روز اول شهریور. طرقبه شهر کوچکی است و ییلاق مشهد محسوب می‌شود. پول‌دار نبودیم. زندگی‌مان معمولی بود و چرخ آن بی هل‌دادن نمی‌چرخید. من بچه بودم. درآمدی نداشتم. اما هر وقت می‌توانستم کار کوچکی کنم و درآمد اندکی به دست بیاورم که کمک پدر و خانواده باشد این کار را می‌کردم.

    روابط ما در خانواده‌مان روابط گرمی بود. همدیگر را دوست داشتیم و دوست داریم. چیز عجیبی هم نیست. مردم ایران معمولا همین‌طوراند. پدرم محور خانواده است. انسجام و پیوستگی خانه با او بود. در کنار او محبت میان باقی اعضای خانواده معنا پیدا می‌کرد.

    شانزده ساله که بودم، سال 1356، اوج بی‌قراریم بود. پر از انرژی بودم. عجیب بود. کشور هم انگار تازه شانزده سالش شده باشد، همین حال را داشت. پر از انرژی شده بود و از وضع موجود ناراضی بود. آرمان‌های امام این امکان را فراهم می‌کرد.

    امام می‌خواست مردم اسلام را بشناسند و عمل کنند. می‌خواست مردم آقای خودشان و بنده‌ی خدا باشند. ما با امام نفس می‌کشیدیم و هر چه دستمان می‌رسید، هر چه که به انقلاب مربوط بود، می‌خواندیم. از یک سو تشنه‌ی خواندن و دانستن بودیم و از سوی دیگر، تشنه‌ی حرکت و عمل.

    کتاب می‌خواندیم، اعلامیه می‌خواندیم، پای سخن‌رانی و منبر می‌رفتیم؛ مسجد کرامت، امام حسن مجتبی و موسی‌الرضا. منبر شهید هاشمی نژاد، شهید کامیاب، شهید دیالمه،آیت‌الله خامنه‌ای، حاج آقا قادری و شیخ علی تهرانی شده بود پاتوق‌مان.

    همان‌قدر هم کار می‌کردیم و دنبال کار بودیم. دوست نداشتیم کنار بنشینیم و فقط حرف بزنیم. امروز دیگر همه‌ی این مجالس قابل تأیید نیستند اما آن روزها همه‌ی این‌ها مجلس مذهبی به حساب می‌آمدند. مثلاً پایگاه اصلی حجتیه هم مشهد بود. مردم وقتی فاصله‌شان با انقلاب روشن شد، ازشان جدا شدند.

    همان سال در اوج خفقان با چند تا از هم‌مدرسه‌ای‌هام انجمن اسلامی دانش‌آموزان را راه انداختیم. این انجمن هسته‌ی اولیه‌ی انجمن اسلامی دانش‌آموزان خراسان و بعد کشور شد. یادشان به خیر، فاضل‌الحسینی و جامی که آن روزها از فعالان بودند شهید شدند.

    انقلاب تازه پیروز شده بود، ضد انقلاب از چپ و راست و کمونیست و سلطنت‌طلب در مخالفت با انقلاب به یک نقطه‌ى توافق رسیده بودند؛ می‌خواستند مردم را از کارشان پشیمان کنند، شروع کرده بودند به ترور و خراب‌کاری.

    مثلا مى‌رفتند در همین خیابان امام رضاى مشهد در عطارى یک پیرمرد ساده‌ى شهرستانى نارنجک مى‌انداختند چون پسرش در سپاه بود. مردم هم همه شدند یک صدا. احساس وظیفه مى‌کردند که بروند اسلحه دست گرفتن را یاد بگیرند تا از خودشان وانقلاب و کسانشان دفاع کنند.

    اصلا کمیته‌ها و سپاه همین طور به وجود آمد. اسم سپاه را اگر دقت کنید نشان مى‌دهد در چه وضعى بوده است؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامى. یعنى انقلاب اسلامى نیاز داشته تا کسانى ازش پاسدارى کنند.

    حتى روزى در یک دیدار با امام - گمان کنم دیدار با روزنامه‌نگاران بود - پارچه‌اى نوشته بودند که «واى به روزى که قلم‌ها را زمین بگذاریم و مسلسل دست بگیریم.» که امام صحبتى کرد به این مضمون که خدا کند روزى مسلسل‌ها را هم زمین بگذاریم و آن‌ها هم که به ضرورت تفنگ دست گرفته‌اند قلم به دست بگیرند.

    محمود کاوه و ولى‌الله چراغ‌چى و برونسى این‌طورى شد که رفتند پاسدار شدند. همت معلم بود. اگر هم جنگ و ضدانقلاب، هستى انقلاب را به خطر نینداخته بودند همان درسش را مى‌داد. عشق تفنگ که نداشت.

    باکری هم شهردار بود. شهردار ارومیه. غلام‌حسین افشردى هم که بعدها شد حسن باقرى، خبرنگار بود. خبرنگار روزنامه‌ى جمهورى اسلامى. کسى که از بزرگ‌ترین طراحان جنگ در قرن بیستم محسوب مى‌شود.

    من هم هجده سالگیم در سال پنجاه و هشت بود. مى‌شد راحت بروم خدمت سربازیم را کنم و بروم دنبال درس و زندگیم یا در مغازه‌ى پدرم بایستم و یک لقمه نان حلال گیر بیاورم و بخورم.

    خواستم دینم را به انقلاب ادا کنم. رفتم جبهه. این سال‌ها گاهى کسانى طورى برخورد مى‌کنند که انگار بگویند «یا تو یک دیکتاتور نظامى هستى یا باید از دوره‌اى که نظامى بوده‌اى ابراز ندامت کنى.» نه. ندامتى در من نیست. خوش‌حالم که از کشورم و انقلاب مردمم دفاع کردم.

    خوش‌حالم که با دیوانه‌ى متجاوزى مثل صدام جنگیدم. خوش‌حالم که با شهدایى که اسم بردم نشستم و برخاستم. ایران که آمریکاى بعد از جنگ ویتنام نیست. ما که متجاوز نبوده‌ایم.

    ما مردمى هستیم سرافراز. مردمى که تنها در حد دفاع از خودمان و حتى کم‌تر از آن از سلاح و امکان نظامیمان استفاده کرده‌ایم. من هنوز هم به پاسداریم افتخار می‌کنم. سال شصت و یک من را کردند فرمان‌ده تیپ امام رضا و یک سال بعد فرمان‌ده لشکر پنج نصر خراسان.

    برادرم حسن هم غواص همان لشکر بود. من همان سال ازدواج هم کردم. بیست و دو سالم بود. آن‌ها که به من اعتماد کردند و وظیفه‌ى فرمان‌دهى را به گردن من گذاشتند چه شجاعتى داشتند و من که پذیرفتم هم چه شجاعتى داشتم و ببین که حالا بعضى از ما چه فراموش‌کار شده‌ایم که به مرد سى ساله و چهل ساله اعتماد نمى‌کنیم و کار نمى‌سپریم و مى‌گوییم هنوز جوان است.

    برادرم حسن در کربلای چهار شهید شد. جنگ چنین چیزى بود. ما در جنگ داغ دیدیم و رنج کشیدیم و بزرگ شدیم. اگر کسى خیال مى‌کند این که گفته‌اند جنگ برکت بود یعنى ایام به کام بود و همه چیز جفت و جور، در اشتباه است.

    ما در جنگ برادران تنی‌مان و برادران ایمانی‌مان را از دست دادیم. براى من از دست دادن حسن قالیباف شاید همان قدر سخت بود که از دست دادن ولی‌الله چراغ‌چی.

    ولی‌الله چراغ‌چی هم براى من مثل برادر بود. ولی به راهى پا گذاشته بود که همه مى‌دانستیم آخرش فراق این دنیا و سعادت آن دنیا است. او به کام خودش رسید و ما هم باید شکیبایى کنیم تا ببینیم خدا برای‌مان چه خواسته است.

    این را که در این هشت سال و بعد از این هشت سال کجا بودم و چه کردم نه مى‌توانم بگویم و نه مى‌توانم بگذرم. گفتنش به خودستایى‌هاى اغراق‌آمیز و سرگیجه‌آور شبیه است و نگفتنش از سویى شبیه گریز و ندامت از گذشته است و از سویى شبیه کفران نعمت. نعمت بودن در شرایطى و در کنار و زیر دست کسانى که این تجربه‌ها را میسر کردند و گذاشتند تا باقر قالیباف جوان بشود آدمى که الان هست.

    کوتاه مى‌گویم. بعد از جنگ هم باز مى‌توانستم بروم دنبال همان یک لقمه نان حلال بى‌دغدغه. اما نرفتم. هنوز غرب کشور کاملا امن نبود مدتی ماندم تا امنیت غرب کامل شود. نگذاشته بودیم ایران به چنگ مهاجم وحشى بیفتد اما در همین کش‌مکش او کم ویرانى پدید نیاورده بود.

    هر کس خرمشهر را پس از جنگ دیده باشد مى‌داند که از چه ویرانى‌اى صحبت مى‌کنم. باز هم ساختن وظیفه بود. در سال 1373 من را فرمان‌ده قرارگاه سازندگى خاتم‌الانبیا کردند.

    در این سمت در پروژه‌هایی شرکت داشتم. مثلا راه‌آهن مشهد سرخس، گازرسانی به پنج استان مرکزی و غربی، ساخت سازه‌های عظیم دریایی خلیج‌فارس و نیز سد بزرگ کرخه که یکی از افتخارات مهندسی کشور است.

    در همین سال‌ها برایم مسجل بود که بى‌دانستن و بى آموختن نمى‌شود کارها را درست انجام داد. دانشگاه هم دیگر یک وظیفه بود. کار مى‌کردم و درس مى‌خواندم. رفته بودمدانشگاه تهران و کارشناسى ارشد جغرافیاى سیاسى مى‌خواندم. مى‌شد بروم در یک دانشگاه نظامى درس بخوانم. اما ترجیح دادم بروم دانشگاه تهران.

    در سال 1376 مقام معظم رهبرى فرمان‌دهى نیروى هوایى سپاه را به عهده‌ام گذاشتند. بدون تخصص که نمی‌شود کاری را پذیرفت. پس از ماه‌ها کار فشرده به فرانسه رفتم و امتحان خلبانى ایرباس را دادم تا مطمئن شوم که این مدرک را هم با تلاش گرفته‌ام نه مثلا با اسم قالیباف یا فرمان‌ده نیرو. هنوز هم خلبان ایران ایر هستم و پرواز می‌کنم.

    در نیروى هوایى سپاه سعى کردم خدمت کنم. پیش از من کارهاى بسیارى کرده بودند و لازم بود کارهاى دیگرى هم در ادامه انجام شود. سعى کردم اتفاق‌هاى خوبى در نیرو رخ بدهد. در زمینه‌های ترابری هوایی به دست‌آوردهای خوبی رسیدیم.

    هم‌زمان در کنکور دکترى هم شرکت کردم و در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شدم. عنوان تز دکتریم «بررسی سیر تکوین نهادهای محلی ایران در دوره‌ی معاصر» بود.

    در سال 1379، مقام معظم رهبرى فرمان‌دهى نیروى انتظامى را به عهده‌ام گذاشتند. نحوه‌ى حضورم در آن‌جا و نیز تغییراتى که در نیروى انتظامى در آن دوره ایجاد شد نیز نیاز به گفتن ندارد.

    مردم خود شاهد بوده‌اند و دیده‌اند. من هم وقتی می‌دیدم پلیس با مردم دوست شده و منزلتی پیدا کرده و مردم اسمم را گذاشته‌اند پلیس مهربان، خوش‌حال می‌شدم. راه‌اندازی پلیس 110 هم در این دوستی بی‌تأثیر نبود. حالا پلیس مجهز و منظم، شایسته‌ی اعتماد مردم بود.

    در سال 1380 در همان زمان فرمان‌دهى نیروى انتظامى از تز دکتریم دفاع کردم و دکتریم را گرفتم، بعد از آن کار تدریس در دانشگاه هم به کارهاى دیگرم اضافه شد. این هم غنیمت بزرگى بود. هم در فضاى آکادمیک حضور داشتم و هم با نسل جوان دانش‌جو مستقیم سر و کاری داشتم.

    سال 83 آقای خاتمی مرا نماینده‌ی خودش و رییس ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز کرد. می‌شد مثل خیلی‌ها فقط هفته‌ای یک بار جلسه بروم و تمام. دلم نمی‌آمد ولی. دست به کار شدم. در فاصله‌ی اشتغالم در این سمت تا استعفا که زیاد طول نکشید، قاچاق سیگار را تقریبا از بین بردیم.

    دادگاه ویژه‌ی جرایم قاچاق کالا و ارز را راه‌اندازی کردیم. پرونده‌های مهمی را در این دادگاه بررسی کردیم؛ فرودگاه پیام، قاچاق خودرو. عاملان چند قاچاق بزرگ را هم که به جاهای مقتدری وابسته بودند کشاندیم به همین دادگاه.

    باید راه جدیدى براى بودن در خدمت مردم پیدا مى‌کردم. راستش همیشه معتقد بوده‌ام که مردم خدمت‌گذار تنبل و پرمدعا لازم ندارند و نمى‌خواهند. اگر بخواهى خدمت‌گذارشان باشى باید دائم در تلاش باشى و جایى را پیدا کنى که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آن‌جا را در خودت فراهم کنى.

    دیدم مردان بزرگ و خوبى در کارهاى نظامى و انتظامى هستند و دیگر نیازى به حضور من در این عرصه نیست. انتخابات ریاست جمهورى نیز نزدیک بود. رفتم و از کارهاى نظامى و انتظامى کناره گرفتم. مردم در نهایت خدمت‌گذار دیگرى را پذیرفتند و این براى من هم پیامى بود. گفتم که، باید دائم در تلاش باشى و جایى را پیدا کنى که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آن‌جا را در خودت فراهم کنى.

    فعلا در خدمت مردم شهر تهران - شهرداری تهران - هستم. اگر از من راضى باشند خدمت‌شان براى من افتخار است و اگر ناراضى باشند باز قالیباف است که باید برود و خودش را درست کند تا لایق خدمت به مردم باشد. مردمى که در طى ربع قرن گذشته بارها نشان داده‌اند که بهترین‌اند"

    وب‌سایت دکتر محمدباقر قالیباف

    م